درباره راندخت
سلام عزیزان دلم!
من توراندخت فرهمند هستم. یه دختر بهاری که توی یه روز بارونی و دلنشین، در هجدهمین روز فروردین ماه ۱۳۴۶، چشمش رو به این دنیای جذاب و پرماجرا باز کرد.
الان ۵۷ سال دارم، ولی دلم از همیشه جوونتره، پر از عشق و هیجان برای زندگی!
من عاشق لحظهلحظهی زندگیام و از ته دل خدارو شکر میکنم که این فرصت رو بهم داده.
وقتی زندگیم رو از ۱۷ سالگی جدی گرفتم. عاشق هنر بودم. از دوختن لباسهای اصیل و سنتی ایرانی گرفته، تا خیاطی، گلدوزی، نقاشی روی پارچه و کلی هنر دیگه، انگار داشتم دنیا رو نقاشی میکردم.
این کارها برام فقط یه شغل نبود؛ یه حس متفاوت بود، یه جور خوشبختی که ازش کلی انرژی میگرفتم.
بعدتر، تو ۲۷ سالگی، تصمیم گرفتم یه مسیر متفاوت و جدی رو امتحان کنم. رفتم سمت دنیای تجارت و آیتی. ۲۸ سال تو شرکت خودم مدیر فروش و بازرگانی بودم. از شبکه و سختافزار گرفته تا واردات سرورهای پیشرفته، همهچیز رو بدون نقص پیش میبردم. خب، چون رشتهام هم مدیریت بازرگانی بود بهم خیلی کمک میکرد بتونم بهترین خودم باشم.
تو ۴۸ سالگی ولی یه اتفاق عجیب رخ داد، کاملاً تصادفی، یه کتاب به دستم رسید. تا بهم بگه، زندگی همیشه روی یه خط صاف و هموار پیش نمیره. نمیدونم این فقط یه کتاب بود یا یه پیام از کائنات، اما انگار همهچیز رو برام زیرورو کرد.
بیخیال همه چیز شدم، دنیام عوض شده بود، پر شد از الهامات و نگاههای تازه. انگار یه درِ جادویی به یه مسیر جدید برام باز کردن.
توی همین حال و احوال بودم که یه چالش متفاوت تو اواخر زمستان سال ۱۳۹۹برام اتفاق افتاد. دو نوع سرطان با هم سراغم اومدن. مگه داریم، مگه میشه.
اما من دیگه آگاه شده بودم، من اون آدم سابق نبودم، من فرق کرده بودم، بهشون گفتم: «من از اونایی نیستم که کوتاه میان! برید دنبال کارتون، من کارهای واجبتر از شماها دارم، تازه فهمیدم توی هستی چه خبره، الان نمیخوام ترکش کنم و کلی برنامه برای خودم دارم.» این داستان نزدیک به دو سال طول کشید، با امید و عشق، و البته لطف خداوند، این دوتا رفتن پی کارشون و نیست شدند، دکترها بعد از کلی تست و آزمایش و معاینات و تکرار کردن چند باره ش با تعجب گفتن الان در سلامتی کامل هستم. راستش خودشون هم شوکه شده بودن که چطور هنوز من دارم نفس میکشم، هنوز قیافهشون یادمه. این تجربه بهم خیلی درس داد و متوجه شدم قدرت درونی آدم چقدر شگفتانگیزه و دنیات رو چطور عوض میکنه.
حالا همه این تجربهها رو توی یه مسیر جدید در یک سرزمین جدید به اسم «راندخت» جمع کردم. یه سرزمین پر از امید و خیر و برکت و البته شکرگزاری.
تو این ۱۰ سال اخیر، بیش از ۴۰۰۰ نفر با این روشها همراه شدن و به لطف خدا زندگیشون متحول شده.
باور دارم که همه ما به هم متصل هستیم و با هم میتونیم دنیا رو جای بهتری کنیم.
راستی، اینو هم بهتون بگم.
چند سالی میشه که دوباره رفتم سراغ هنر و موسیقی. از یکسالونیم پیش هم آواز خوندن رو بصورت پر شور و جدی شروع کردم.
میدونید چرا؟ چون هیچوقت برای شروع دیر نیست! دوست دارم اینو به همه انسانها بگم، هیچوقت برای شروع کردن دیر نیست. کافیه همین الان تصمیم بگیری و اولین قدم رو تو برداری، بقیهش اتفاق میافته.
من دیگه اون آدم سابق نیستم خیلی متفاوت شدم، الان و در این لحظه زندگی برام مثل یه قطعه موسیقیه؛ هر لحظهاش یه نت خوشآهنگه و من با عشق دارم مینوازمش.
با عشق دارم فریاد میزنم و میگم تا شقایق هست، زندگی باید کرد.
عزیز دل، نوبتی هم باشه حالا نوبت توئه! مثل من تو هم عاشق ماجراجویی هستی؟!