
معجزهای که بعد از یک ساعت مرگ، زندگی رو برگردوند!
گاهی وسط زندگی روزمره، جایی که حتی امیدی هم به بهتر شدن چیزی نداری، اتفاقی میفته که تمام معادلههات رو بههم میزنه.
اینجاست که دیگه هیچ منطقی جواب نمیده و فقط میتونی بگی: «معجزه شد.»
این داستان یکی از همون لحظههاست؛ لحظهای که مرگ تا آستانه در پیش اومده،
اما دستهایی از جنس نور تصمیم گرفتن که نه، وقت رفتن نیست.
داستانی باورنکردنی پر از احساس، ایمان، اشک.
باورمون نمیشد که دوباره زنده شده بود : کد دستاورد ۱۲۲۳۴۹#
خانم من چند ماه پیش میخواستم یه موضوعی رو واستون تعریف کنم، اصلا نشد، نیومدم،
دیگه سر گوشی وقت نشد و فراموش کرده بودم واستون بگم.
اگه یادتون باشه گفتم یه معجزهای من دیدم که اصلا واقعا گیج بودم تا یه چند وقت.ما اینجا یه وکیلی داشتیم، یه خانمی بود حدودا فکر میکنم ۶۰ سالشه، آره ۵۰-۶۰ سالش بود.
خب این خانم خیلی مهربون بود، یعنی واقعا اینجا خیلی هوای ما رو داشت. ما قبلا تو خونه برادرزادش زندگی میکردیم،
از اونجا با همدیگه آشنا شدیم، متوجه شدیم که پلیس و دنبال کارامون بودن، خیلی کمکمون کرد،
یعنی واقعا مثلا زنگ میزد، شیرین چطوره؟ من حامله بودم، خیلی هوامون داشت.چند وقت بعد، چند وقت قبل، فکر کنم حدود، بیشتر از ۶ ماه پیش بود.
ما با ایشون قرار داشتیم، قرار داشتیم منتظرشون بودیم که زنگ بزنن بریم بیرون.
بعد خب من و مهدی بیرون بودیم، داشتیم میگشتیم تا زنگ بخوره گوشی. گوشی زنگ خورد و دخترش بود.
دخترش گفتش که: آره مامانم سکته کرده، تو آمبولانس و داریم میبریمش بیمارستان.اصلا من و مهدی موندیم چون میگم اینجا واقعا مثل یه مادر حامی ما بود و اینقدر ما این دوسش داشتیم و گوگولی بود.
خب ما گفتیم که کدوم بیمارستان؟ ما بیایم.
دوباره دخترش یه نیمساعت بعد زنگ زد، گفتش که: مهدی، مامان رسیدم بیمارستان، تو آمبولانس تموم کرده بود،
با دستگاه شوک و اینا دوباره برش گردوندن ولی رفته تو کما و سطح هوشیاریش پایین پایین،
یعنی اصلا قطع امید کردن، حالا فعلا بیمارستانه و تو کما.من خیلی دلم شکست، یعنی واقعا… انقدر… مال کی بود؟ مال محرم پارسال بود، الان یادم اومد.
خب من اصلا چون اینجام، تاریخ ایران و اینا رو یادم نیست. مثلا تقویمش ندارم و نمیدونستم اصلا محرم.
ما اومدیم خونمون، خب خیلی ناراحت بودم از اینکه واقعا تو کماست، چون زن خیلی مهربونی بود، خیلی پر انرژی بود.اومدیم خونه و من همینجوری تو اینستا داشتم میگشتم، دیدم که یه چیز برام اومد بالا که شیر نذر کنیم برای علیاصغر.
من به مهدی نگاه کردم گفتم که: «مگه الان محرم؟»
گفتش که: آره.
گفتم: این شیر و اینا رو من تا حالا نشنیده بودم.
الان یهدفعه این خانم داره میگه که مثلا نیت کنین و شیر نذر کنین و اینا.گفت برام توضیح داد، گفت: آره اینجوریه و این شکلیه و برا روز تولد علیاصغر شیر نذر میکنند، ۲۱ تا شیر.
بعد من دیگه نذر کردم, من نذر کردم و به بابامم زنگ زدم. قبل تاسوعا عاشورا بود.
به بابام زنگ زدم، گفتم آره این شکلی شده، میراندا اینجوری شده و اینا.
بابام گفتش که من شب رفتم بیرون، یه نمک میدم واسش به نیتش.
تموم شد و فرداش ما بعد از ظهرش رفتیم یه جا نشستیم که غذا بخوریم.
هی من به مهدی میگفتم، خب من باردار بودم دیگه، مهدی نمیخواست خبرهای بد یک دفعه بهم بده.
هی به مهدی گفتم: «مهدی از میراندا خبر نداری؟ چه خبر ازش؟»میگفت: نه، همون حالا بیمارستانش بده. احتمالا جابجا کنن ولی خیلی حالش بده,
و میگن که احتمال اینکه مثلا تو راه چیزیش بشه هست و الان جابجاش نکنیم.اومدیم بیایم سمت خونه، مهدی به من گفت که من بذارمت پیش اکرمجون اینا برم تا یه جا.
گفتم: کجا؟
گفت: پیش دوستم. من میدونم مهدی اینجا دوستی نداره.
گفتم کدوم: دوستت؟اومدیم نزدیک خونه ما، یه پارکی رفتیم اونجا نشستیم.
و هی میگفت: «بیا بریم خونه اکرمجون اینا، یه چایی بخوریم، یا میخوای به اکرمجون بگم بیاد اینجا؟»
هی من خدایا چرا اینجوری میگه؟!گفتم مهدی چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ به من بگو مشکلی نداره؟
یهدفعه برگشت بهم گفتش که: «شیرین، میراندا فوت کرده.» اصلا من شوک شدم!
یعنی باورتون نمیشه، وقتی رسیدیم به خونه دوستمون، چون از اینجا تا خونه دوستمون ۵ دقیقه راهه،
تو یه مسیر با هم تا خونه دوستمون، در رو باز کرد، من گریه میکردم.دوستم گفت حس میکردم مثلا یکی از عزیزترین کسات رو از دست دادی اون قیافهای که من دیدم…
من تو راه که میاومدم فقط دستم روی شکمم بود.
میگفتم: یا فاطمه زهرا، من نمیدونم… من زیاد به شما اعتقادی ندارم، هر کسی که هستی، من بچه تو شکم دارم…
به قلب این بچه هی قسمش میدادم، میگفتم: آخه برای چی؟ برای چی میراندا؟!
میراندا که اینقدر مهربون بود، چرا آدمای مهربون باید اینجوری بشن؟
و همینجور صحبت میکردم با خودم، تا رسیدیم.گریههام کردم و بعد رسیدیم به دوستم. گفتم: اکرمجون، میشه مثلا دارن میشورنش، زنده بشه؟ میشه یهدفعه مثلا زنده شه؟
یک ساعت بود فوت شده بود. دیدیم که گوشی مهدی زنگ خورد و روش نوشته بود “میراندا”.گفتم: خب دخترش.
مهدی رفت تو بالکن، من دیدم یهدفعه مهدی با گریه درو وا کرد،
گفت: «شیرین! میراندا زنده شد! بعد یک ساعت!» هنوز موهای دستم سیخ میشه…میراندا بعد یک ساعت… دختر بزرگش تا رسیده بود بیمارستان، افتاده بود روی سینه مادر و اون مشتهایی که بهش زده بود،
زنده شده بود و هوشیاریش عین آدم معمولی شده بود.
و خدا رو شکر بعد دو سه هفته از مراقبتهای ویژه آوردنش بیرون. تا یک ماه حتی بیمارستان بود، بنده خدا.
فرداش ما بیرون بودیم، دخترش زنگ زد گفتش که مامانم نمیتونه درست صحبت کنه هنوز،
ولی من صدا زد تو اتاق و گفتش که: «به شیرین برو بگو که مرسی از اینکه دعام کردی.»خب ما گفتیم کسی که از این دنیا میره، بالاخره روحش آگاهه، همه رو میبینه و دیده که من دعا کردم.
ولی سوال بود که مثلا از بین این همه، چرا من؟ منی که غریبم؟دو سه روز گذشت، این بندهخدا یه ذره قشنگتر میتونست صحبت کنه.
دخترش کشیدش تو اتاق، گفته که: «برو به مهدی و شیرین بگو، این خانمی که اومد بالا سر من کیه؟»
دخترش گفته بود که: «یعنی چی مامان؟ کدوم خانم؟»مامانش گفته بود: یه خانومی با روبنده عربی اومد بالا سر من. من وایساده بودم،
شیرین و مهدی پشت سرش وایساده بودن و یه بچه شیرخوار تو بغلش بود.
شیرین گریه میکرده و التماسم میکرده، میگفته ببین بچه، به قلب این بچه اینجوری بشه…و این خانم اومد بالا سر من، دستش گذاشت روی شونهم و به من گفتش که:
«بلند شو، هیچیت نیست دیگه تو، به من قسم دادن، بچه من قسم دادن و من باید به عهدم وفا کنم، پاشو.»و گفته بود که: «من میخوام مسلمون بشم. و ببینین که این خانم کیه.»
یعنی من اون روز واقعا شوک شده بودم. میگم هنوز که بهش فکر میکنم تمام بدنم میلرزه، یخ میزنم.
من خب همچین چیزهایی شنیده بودم ولی به چشم ندیده بودم.
چرا دروغ بگم؟ و اصلا همهمون مونده بودیم که: «آقا یعنی چی؟ چی میشه؟»
این رو میخواستم براتون تعریف کنم، چون یکی از معجزههای بسیار بسیار عجیب زندگی من بود.
تحلیل روانشناسی و علمی:
از نگاه علمی، ذهن انسان قدرتی داره که هنوز خیلی از ابعادش برای ما ناشناختهست.
چیزی به نام «اثر دعاکردن» در روانشناسی مثبتنگر مورد بررسی قرار گرفته؛
وقتی انسان در حالت دعا و نیت مثبت قرار میگیره، نهتنها خودش به آرامش میرسه،
بلکه بهنوعی «فرکانس امید» رو به اطرافش میفرسته. این فرکانس حتی میتونه روی دیگران هم تأثیر بذاره.
در شرایطی که این خانم در شوک و غم قرار داشته، با قلبی پر از نیت پاک، دعاش رو از ته دل فرستاده…
و جالب اینجاست که اون کسی که تو کما بوده، بعد از بههوش اومدن دقیقا همون تصویر رو تعریف کرده.
در ناخودآگاه، این نوع تجسمهای ذهنی عمیق میتونه مثل یک «پل ارتباطی» بین دنیای درون و بیرون عمل کنه.
از دید روانتحلیلی هم، وقتی انسان به منبعی بالاتر متصل میشه، مثل یک مادر آسمانی،
اون حس اعتماد و امنیت میتونه مسیرهای ترمیم رو در مغز فعال کنه.
ما بهراحتی نمیتونیم این رخدادها رو با زبان علم کامل توضیح بدیم،
اما میدونیم که ذهن، دعا، و نیت خالص میتونن واقعا «معجزهگر» باشن.
جمعبندی:
ما همیشه دنبال معجزههای بزرگ تو زندگیمون میگردیم، اما گاهی همین تجربههای شخصی و عمیق آدمها، بهترین گواه برای حضور نیرویی فراتر از فهم و منطق ماست.
وقتی یه نفر، اونهم در کشوری دیگه، با دلی پر از نیت خالص صدا میزنه و نتیجهاش رو تو جسم و روح یک انسان دیگه میبینه، چیزی بیشتر از تصادف یا شانس در کاره.
برای من، این داستان یه نشونه روشن از اینه که وقتی به جهان هستی، به منبع الهی، به نیروی نیت و دعا وصل میشی،
اتفاقاتی میافته که ذهن تو نمیتونه تحلیلش کنه، اما قلبت با تمام وجود باورش میکنه.
این معجزهها شاید برای علم هنوز ناشناخته باشن، اما برای ما که با عشق و آگاهی زندگی میکنیم،
نشونههایی هستن از اینکه تنها نیستیم، شنیده میشیم، و هر دعای دلی، یه جایی، یه وقتی، جواب داده میشه.
تا حالا چنین معجزههای رو با چشم خودت دیدی؟ برام بنویس…