
داستان راندخت-از گنج زیر زمین تا گنج درون،قصه بیداری یک مرد خرمآبادی
سلام به همه عزیزان، امیدوارم حال دلتون عالی باشه.
من فرهمند هستم، توراندخت، و در این ویس میخوام یکی از سری داستانهای راندخت رو براتون انتخاب کنم و تعریف کنم.
البته ویس قبلی رو که ضبط کردم، اینقدر خندیدم که دیگه نتونستم ادامه بدم.
داستان برمیگرده به سال ۹۷ که من شکرگزاری انجام داده بودم و درهای رحمت به روم باز شده بود،
و ایدههای پولساز برام اومده بود، و به لطف خدا ما تحت حفاظت و حمایت خداوند قرار گرفته بودیم و تو ابرها بودیم خلاصه.
یه روزی چند نفر اومدن تو شرکت ما برای جلسهای.
اون جلسه، جلسه من نبود، مربوط به کار من نبود، و من دیدم یه آقای خیلی مودب و متواضعی بود.
بعد اینجوری بود که شرکت ما یه جوری هست که مثلا کسی وارد میشه من میتونم ببینمش، اتاقم جایی هست که میتونم ببینم.
نگاه کردم و یه حسی به من گفت که به این توجه کن، رفتار این زیر نظر بگیر.
خب ایشون اومد و بعد دیگه جلسه تموم شد و رفتن. چند روز بعد دوباره اومدن و دوباره همزمان میشد من این آقا رو میدیدم.
یه روز همینجوری احوالپرسی کردیم و بعد گفت که من شنیدم شما بختیاری هستید و منم لر هستم و خرمآبادی و همشهری،
و چقدر خوب و خوشبختم و اینا.
دیدم این رفت یه چایی برای من ریخت آورد، اومد تو اتاق.
گفتم: چیکار میکنی؟
گفت: هیچی، از بد حادثه ما پناه آوردیم به تهران.
من لیسانس دارم، کارمند دولت بودم، بدهی بالا آوردم و دیگه از کار اخراج شدم، و چک هام برگشت خورد، وام گرفتم و الان طلبکارا دنبالمن.
یه اشتباه دیگه هم که کردم من ضمانت یک نفر کرده بودم و اونم پول نداد و منم تعهد کرده بودم. الان من یک ساله تهرانم.
گفتم: کجا خونه داری؟
گفت: نه، من تو ماشین میخوابم.
گفتم: زن و بچه داری؟
گفت: آره، من زن و بچهام تو شهرستانن.
گفتم: خب میخوای چیکار کنی؟
گفت که: یه کارهایی داریم انجام میدیم.
ایشون رفت و هفته بعد اومد. هفته بعد اومد و دوباره احوالپرسی کرد و بعد گفتم که چیکار کردی؟ کارتون انجام شد؟
گفت: ایشالا انجام میشه.
گفتم که خب بیا شکرگزاری انجام بده، مسائلت حل میشه. تو با ذهنت داری کارات انجام میدی.
گفت: حتما حتما، من کارام انجام بشه، به خدای خودم گفتم تا آخر عمر شکرگزاری میکنم، فقط خیالم راحت بشه.
باز دوباره رفت. هفته بعد اومد و هر دفعه هم لاغرتر و پژمردهتر و اعصابخوردتر خب،
مسائلشم بیشتر میشد دیگه و ارتعاش هم منفیتر میشد.
دوباره یه روز خواستم بهش بگم که برادر من، بیا شکرگزاری بکن، این مسئلهت حل میشه.
تو آخه تو ذهنت چی میگذره؟ چجوری میخوای مسئلهتو حل کنی؟
گفتم: کل بدهی تو چقدره؟
گفت: من با ۴۰۰، ۵۰۰ میلیون کل مسئلهم حل میشه. موضوع مال سال ۹۷ بود.
گفتم: خب تو الان میخوای چیکار کنی که یهویی ۴۰۰، ۵۰۰ میلیون بیاد دستت؟
در اتاق بست و گفت: راستش یه کاری دارم انجام میدم، ایشالا ایشالا ایشالا بیحرف پیش، که انجام بشه، نه تنها مسائل خودم حل میشه، بلکه مسائل کل شهرستانم هم حل میشه!
گفتم: چی هست این موضوع؟
گفت: یه گنج ما داریم، من یه گنجی با دوستان پیدا کردم و داریم روش کار میکنیم.
گفتم: گنج؟
گفت: آره.
گفتم: خب این گنج که در درون خودته!
گفت: خانم، این صحبتا رو نکنید، من کتاب کیمیاگر خوندم، من اینقدر کتاب خوندم، انقدر سمینار انگیزشی رفتم، این کار انجام میشه
من اصلا خواب دیدم، پیش دعانویسم رفتم، گفته تو بختت باز میشه، تو ثروتمند میشی…
خلاصه ایشون رفت و چند وقت بعد که اومد، گفتم: چی شد گنجت؟
گفت: نشد. ولی یه گنج بهتر از اون پیدا کردم.
گفتم: چیه؟
گفت: کیف دلار.
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یه سری کیف دلاره، ۱۰ میلیون دلاره، یه نفر داره و میفروشه.
اون موقع سال ۹۷ دلار فکر کنم شده بود تقریبا نزدیک ۱۰ تومن، حالا ده تومن بود، ۷ تومن بود، نمیدونم.
این دلار رو میفروختن هر دلاری ۳۰۰۰ تومن ارزونتر.
بعد من گفتم: خب چرا انقدر ارزون میدن؟
گفت: آخه زیاده.
گفتم: خب زیاد باشه، این تقسیم کنن، کمش کنن، تیکهتیکه بفروشن.
گفت: نمیشه، انقدر زیاده طرف کیف یهجا میفروشه.
گفتم: خب چقدر گیر تو میاد؟
آها، اون گنج گفتم چقدر گیر تو میاد اگه گنج پیدا بشه؟ گفت: من تقریبا ۲۰۰ میلیارد گیرم میاد.
گفتم: خب میخوای چیکارش کنی؟
گفت: یه خونه میخرم، بدهیهام میدم، ماشینم عوض میکنم، یه باغ میخرم، به کل خونوادهم کمک میکنم،
یه خیریه میزنم، بعد به مردم فقیر کمک میکنم، بچههای یتیم به سرپرستی میگیرم، همه لیستی که داد، ۱۰۰ میلیاردم اضافه آورد.
گفتم: خب بقیهش چیکار میکنی؟
گفت: حالا یه کاریش میکنم.
اون ویس قبلی اینجا بود که من خیلی خندم گرفت و نتونستم ضبط کنم ادامهش، خلاصه اینکه گذشت و بعد گفت کیف دلار رو…
گفتم: خب تو این چقدر گیرت میاد؟
گفت: من یه کیف دلار ۱۰ میلیون دلاری بفروشم، من تقریبا دو سه میلیارد رو هر کیفی گیرم میاد.
گفتم: خب چرا این به تو بده کائنات؟
گفت: خب چرا نده؟
گفتم: تو چه ویژگی داری؟ چیکار میکنی که انقدر سود ببری؟
بعد گفت: آخه من خیلی دعا کردم خانم فرهمند، خیلی خیلی، من انقدر گریه کردم، انقدر نماز خوندم،
انقدر ذکر گفتم، خداوند داره درها رو باز میکنه…
گفتم: آقا، شکرگزاری کن، اونم انجام بده، من نمیگم اون انجام نده، ولی تو از توهمم بیا بیرون.
این قبول نکرد، قبول نکرد و رفت… و رفت… تا یک سال بعد.
بعضی موقعها به من زنگ میزد، و میگفت: دیگه فردا تمومه. فردا به امید خدا…
حالا فکر کنید یه نفر یک سال تو تهران باشه، خونه نداشته باشه، تو ماشین بخوابه، و تو توهم که یه پول گندهای تو راهه داره میاد،
و نه تنها مسائل من حل میشه بلکه مسائل کل شهر من حل میشه.
بعد از یک سال، هی زنگ و زنگ…
یه بار، ندای درونم به من میگفت هر چند وقت یه بار به این کمک کن.
گفتم خب این کمک نمیخواد، من چیکارش کنم خدایا؟ خب من هرچی به این میگم گوش نمیگیره.
یک شب، همینجور که تو واتساپ به من پیام داد، پیام داد که: «خوبی؟»
و گفت: «یه سری مسائلم حل شد و من یواشکی اومدم یه جایی که بچههام ببینم و برگردم تهران.»
گفتم: «خب چرا یواشکی میری؟ خب این شکرگزاری رو شروع کن.»
گفت: «این شکرگزاری شما چیه؟»
گفتم: «خب این کتاب… تو بیا تو گروه یا خودت تنهایی انجام بده.»
این زنگ زد به من من براش توضیح دادم، نمیدونم چی شد که به دل این افتاد، به قلب این افتاد که اون شب گوش بگیره به حرفای من.
چون دوستان خیلی مهمه، یه نفر گوش بده.
خیلی مهمه که جواب آماده نداشته باشه، سکوت داشته باشه و گوش بده که ما چی میگیم و مقاومت ذهن نداشته باشه.
خداروشکر، خداروشکر، مقاومت ذهنی این آقا بعد از یک سال و نیم کم شد و اون شب به من گوش کرد.
گفتم: این کتاب اینجوری انجام بده.
اینم ویسهای منه، من برات میفرستم، قوانین رو بهت یاد میدم، چه جوری شکرگزاری کنی و مراحل همیشگیمون…
این رفت و دیگه به من زنگ نزد… زنگ نزد تا یک سال بعد!
یک سال بعد زنگ زد و گفت: «خانم فرهمند! ما تو منطقهمون برای شما میخوایم فرش قرمز پهن کنیم.»
گفتم: «چطور شده؟ مگه گنج رو پیدا کردی؟ یا کیف دلار رو فروختی؟»
گفت: «نه! من شکرگزاری انجام دادم با خانمم و تمام درها برای من باز شد. من دوباره به همون اداره برگشتم، استخدام شدم.»
بعد گفت: من یه شرکتی داشتم که غیر فعال شده بود.
خدا شاهده، تو شکرگزاری دوره اولم، اومدن یه کاری به من پیشنهاد دادن که ۳۰۰ میلیون توش سود بود و من دیگه از اون به بعد،
شکرگزاری رو انجام دادم تا الان که با شما دارم صحبت میکنم.
و اینقدر نیرو استخدام کرده بود و شرطش هم این بود که گفته بود:
کتاب خریدم، هر کس که میاد، میگم: برادر من! میخوای برای من کار کنی؟ تو باید شکرگزار باشی.
بچه چهارمش هم به دنیا اومد گفتم: «به سلامتی!»
گفت: «یه دختری به دنیا اومد و ما فقط میخوایم دعوت کنیم شما بیاید.»
گفتم: «نه آقا، ما جایی نمیخوایم بریم.»
تا حالا شده بود دیگه، سال ۹۷، ۹۸ و دیگه کرونا فکر کنم شروع شده بود…
گفتم: «نه، همین که شکرگزار شدی الهی شکر، همین که دیگران دعوت کردی، الهی شکر.»
و این آقا تمام مسائلش حل شد.
و جالب اینجاست من هر کسی که در مدار این آقا باشه و در افکار این آقا باشه، این آقا دست خدا شده.
من بهش زنگ میزنم و بهش میگم: «یه نفره، یادته خودت چجوری بودی؟»
میگه: «آره.»
میگم: «دقیقا تو همون شرایط خودته. و تو باید به این آقا کمک بکنی یا به این خانم کمک بکنی.»
مخصوصا اگه همشهری باشن که دیگه خیلی بیشتر تأثیر میذاره.
و این آقا خدا رو شکر، خودش پیدا کرد و از اون توهم دراومد، و فهمید که باید افکارش درست بکنه. و خداوند باید به اون پول، برکت بده.
این همش منتظر یه پول گنده بود که بیاد و یه کار بزرگ انجام بده…
و خداروشکر، برگشت سر کار و شرکت زد و نیرو استخدام کرد و تمام فامیل، تمام اقوام و تمام همشهریا رو آورده تو شکرگزاری.
یعنی من فکر میکنم یکی از شهرهای ایران، این آقا کل شهر رو آورده تو شکرگزاری و همه من میشناسن،
یعنی به عنوان خانم فرهمند که اومده این شکرگزاری رو یاد داده.
و خیلی خیلی بابتش خوشحالم و خیلی خیلی از خداوند سپاسگزارم که یک نفر اومد تو شکرگزاری و بیش از هزار نفر نجات داد.
و این به جز معجزه نمیتونه چیز دیگری باشه. اون موقع من هنوز تازه با نداهای درونم آشنا شده بودم و متوجه نمیشدم جریان چیه، ولی میدیدم هر هفته،هر ماه، این به یاد من میانداخت، اسمش میآورد و میگفت سراغی ازش بگیر، چرا اینقدر تو بیتفاوتی؟
و الان میفهمم که وقتی چیزی رو به من میگه باید انجام بدم، چون اون شخص یه پتانسیلی داره،
و اون پتانسیل و اون انرژی و اون افکار و اون…
به هر حال، دستانی که دستان خدا میشن، همون شخص میاد کمک بقیه.
و این داستان ما هست. حالا من اسمشون نیاوردم، به هر حال به اسم عزیز خرمآبادی بشناسید ایشون،
و فکر کنم تو گروه هم باشه، چون خیلی هم بامزهست.
همیشه زنگ میزنه به من و احوالپرسی میکنه، و بعد از افکار اون موقعش میگه.
میگه یادته که پولا رو حساب کتاب کردم، ۱۰۰ میلیارد هم اضافه آوردم؟
گفتم: آره… همینه، توهم باشیم، اضافه هم میاریم!
و اینم داستان قشنگ ما بود.
دوست داشتم براتون تعریف کنم که به دلتون بشینه، به جانتون بشینه، و نکاتی که باید به دردتون بخوره یادداشت کنید،
به کار بگیرید، و کارا رو بسپاریم به خداوند.
ما فقط باید قدردانی و شکرگزاری کنیم بابت این چیزی که الان هستیم، بابت زنده بودنمون.
چون زنده بودن بزرگترین نعمت این جهان هستی، و اصلا اگر ما نباشیم، زندگی معنی نداره.
قرار باشه من نباشم، واسه چی معنی داره؟
من تا زنده هستم باید حالم خوب باشه، شکرگزار باشم، و از این نعمتهای خداوند لذت ببرم،
و بتونم به دیگران کمک بکنم و دیگران رو به دنیای خودم دعوت بکنم.
در واقع، این دوست خرمآبادی ما، دیگران رو به دنیای خودش دعوت کرد، چون ما بینهایت دنیا داریم،
و هر کسی دنیای خودش داره، باورهای خودش داره،
طرز فکر خودش داره، و از چشمای خودش این دنیا رو میبینه.
ما نمیتونیم کسی رو تغییر بدیم تا نخواد.
و هر کسی شکرگزاری بکنه و دنیاش زیبا بکنه، همه میان سوال میکنن و خود به خود شکرگزار میشن.
مثل همیشه دوستون دارم.
امیدوارم که مراقب افکارتون باشید، مراقب خودتون باشید.
در پناه حق
خدانگهدار.
شما خودجوی عزیز نظر و کامنتتون رو میتونین در پایین این قسمت درج کرده و اگر تجربه مشابهای دارید نیز بنویسید.