
داستان راندخت-پسر خدماتی که حالا صاحب خونهست!
سلام به همه عزیزان؛ امیدوارم حال دلتون عالی باشه.
من فرهمند هستم، توراندخت، و این ویس رو ضبط میکنم در خصوص سری داستانهای راندخت.
داستان ما از اینجا شروع میشه که سال ۹۸ من زنگ زدم به یک شرکت خدماتی که دو تا نیرو برای من بفرستن برای نظافت خونه.
دوتا آقاپسر جوان اومدن و طبق معمول، منم که عادت دارم همراه با افرادی که میان تو خونه کار میکنن، کار کنم؛
و خب شروع کردم به کار. تا نزدیکای ظهر من دیدم یکیشون خیلی خیلی تمیزه و کاری که بهش میگم خیلی مسئولیتپذیره و خیلی تعهد داره؛ خیلی تمیز کار میکرد.
مثلا میگفتم پنجره رو تمیز کن، توریشم درمیآورد تمیز میکرد یا خیلی دقت میکرد تو کار. اون یکی نه، دقت نمیکرد.
موقعی هم که خب من ناهار درست کرده بودم، بهشون ناهار دادم.
دیدم که خب اون روزم دلتون نخواد من خورشت درست کرده بودم با پلو؛ براشون گذاشتم، ماست و سالاد و دوتا سینی جدا.
من دقت کردم اونی که کار داره، کارش خیلی خوبه، اون قاشق تو ظرف خورشتی نزد، قاشق تو ماستم نزد، قاشق تو سالاد هم نزد قاشق خودش رو اون یکی نه، همینجوری غذاش خورد.
و چون از غذا خوردن خیلی من متوجه میشم که شخص تو چه مداری هست و چه ارتعاشی داره، چه افکاری داره.
ساعت ۵ که شد، اون یکی که کارش خوب نبود رفت.
اونی که کارش خوب بود، تا ۸ شب موند و کار تموم کرد برای من.
بعد یعنی مثلا گفتم یه دیوار تمیز کن؛ دیوار که تمیز میکرد، سقفهم تمیز میکرد.
یا مثلا گفتم بالکن مثلا تمیز کن، نردههای بالکنم تمیز میکرد.
گذشت، اینا رفتن؛ و خب اون آقا پولش رو دادم رفت. و این آقا هم تا ۸ شب موند و مبلغی که گفت،
من به خاطر اینکه کارش خیلی خوب بود، دو برابر بهش دادم.
گذشت تا چند مدت بعد.
هی به من میگفت که این آقاپسر رو دعوت کن به شکرگزاری.
هی یادم میافتاد به کاراش، یادم میافتاد به قیافش، یادم میافتاد… خب شمارشم من قبلش گرفته بودم؛
به چند نفر از دوستام و فامیلهم معرفیش کرده بودم، کارش خیلی تمیز بوده، همه هم راضی بودن.
گفتم: خدایا چیه؟ چیکار کنم؟ من چهجوری به این خبر بدم بیاد و اینا؟
تا یه روز دیدم خیلی هی داره میگه این دعوت کن، دعوت کن.
و امیر داستان ما… زنگ زدم بهش گفتم که میتونی فردا یا پسفردا بیای؟
گفت: آره من فردا میتونم بیام.
گفتم باشه و پیام دادم که نمیخواد زود بیای؛ شما ساعت ۹ هم بیای برای من خوبه.
ساعت ۹ اومد و بهش گفتم که پسرم، من اصلا نمیخوام تو کار بکنی.
من جریانش اینه که تو رو میخوام دعوت کنم به یه دوره شکرگزاری و تو جریان زندگیت به من بگو که چرا انقدر میای تو ذهن من.
و یه سری تعریف براش کردم از شکرگزاری و از معجزات اینا.
و گفت که: خانم، ما خونمون طرفای شهریاره و پدر من معتاده، و مادر من تو خونهست، یه خواهر دارم.
و من دانشگاه هم قبول شدم، نتونستم برم؛ و دارم الان کار میکنم.
یه ترم بیشتر دانشگاه نرفتم چون شهریهش نداشتم و الان دارم کار میکنم، خرج خونه رو میدم.
و پدر منم همیشه میره؛ چند ماه چند ماه میره و هر موقع ما یه پولی جمع میکنیم و اینا، میاد دعوا و مرافه،
و مامانم رو میزنه و پول میگیره میره و شرایط خیلی بدی داریم.
گفتم: خب حالا آرزوت چیه؟
گفت: آرزوم اینه که بتونم مثلا یه حقوق خوبی داشته باشم، یه بیمه برام رد بکنن و بتونم اجاره خونهمون بدم و مامانم اذیت نشه.
و بابامم دست از سرمون برداره؛ چون خیلی داره اذیتمون میکنه، و خب دیگه معتادم هست و مسیرشم دیگه مشخص شد.
من این آقاپسر رو به شکرگزاری دعوت کردم و یه کتاب، فکر کنم، کتاب بهش دادم آره.
موبایلشم از این قدیمیها بود که نمیشد درس بهش بدی.
گفتم: حالا تو واتساپ با من در تماس باش و برو این کارا رو انجام بده.
بعد گفت که: خب پس من امروز چیکار کنم؟
گفتم: هیچی، گفت آخه من رو پول امروز حساب باز کرده بودم.
گفتم: اشکال نداره، من پول تو رو میدم؛ برو.
این آقاپسر رفت و امیر جان رفت و شروع کرد به شکرگزاری؛
و خب خیلی گریه کرد، خیلی خیلی بههمریخته بود و بعد اصلا تعجب کرده بود؛
یعنی اصلا احساس میکرد که وارد دنیای دیگه شده یعنی آماده بود، مقاومتی اصلا نداشت.
خب یه یکی دو ماه من پیگیری کردم. گفتم: انجام دادی؟
و چند مدت که گذشت، گفت که دیجیکالا آگهی استخدام داد و من رفتم اونجا مصاحبه و من استخدام شدم؛
و سرویس داره، ناهار داره، بیمه میکنن، حقوقشم خوبه.
گفتم: خب، الهی شکر؛ دیگه از این کارم دراومد.
بعد به من گفت که ما خونمون تو یکی از دهات شهریاره و من تا بیام به خیابون برسم، تقریبا یک ساعت باید پیادهروی بکنم.
و من صبحها همینطور تو مسیر شکرگزاری میکنم و میام.
بعد از چند ماه به من تماس گرفت و گفت که کار دیجیکالا خیلی زیاد بود، خیلی خستهام میکرد، یه کار بهتری پیدا کردم با حقوق بالاتر.
گفتم: خب الهی شکر.
تا یک سال گذشت؛ یک سال گذشت و امیر داستان ما انقدر شکرگزار شد،
اینقدر راهها براش باز شد که گفت: من پدرم و مادرم جدا شد و رفت، و مادرم هم رفت یه دوره خیاطی و خیاطی رو یاد گرفت،
خواهرمم داره درس میخونه، خودمم رفتم دانشگاه دارم درسم میخونم؛
و من یه خونم خریدم برای مادرم که خیالم راحت باشه و دیگه میخوام رو پای خودم باشم.
و از شمام خیلی سپاسگزارم و کلا زندگیش تغییر کرد.
خیلی خیلی براش خوشحالم و خیلی خیلی خدا رو سپاسگزارم که اینقدر قشنگ بندههاش میتونه هدایت بکنه،
حمایت بکنه و مواظبشون باشه؛ و کافیه فقط یک بنده تسلیم بشه و به این درک و آگاهی برسه که مسیر درست نمیدونه.
چون ما بیشترین آسیبی که میبینیم، عدم آگاهیمونه.
شما میگی اصلا خدا وجود نداره؟ خب نداره؟ خب شما یه دلیل برای من بیارید که وجود نداره.
من میگم وجود داره. خیلیا میگن وجود داره، خیلیا میگن وجود نداره.
خب دلایلی که داریم بیشتره تا اونایی که میگن وجود نداره.
مثلا من اگه یکی بگه وجود نداره، میگم چند تا دلیل به من بگو ببینم، به چه دلیل میگی وجود نداره؟
میگه چون زندگی من بده، چون من خدا رو هیچ وقت ندیدم، چون من همیشه در زجرم، همیشه به من ظلم شده.
بعد اون طرف حساب نمیکنه که خودش نمیتونه به اون آگاهی برسه،
رو خودش کار نمیکنه، افکارش منفیه. در نتیجه زندگیش هم جهنم میشه.
خب چون زندگیش خودش خلق میکنه و جهنمه، این دلیل بر اینه که خداوند وجود نداره؟
و خیلی خیلی مهمه که یه شخص به این پذیرش برسه، به نقطه تسلیم برسه؛ و بگه خدایا راه نشونم بده.
و من تو این چند سالی که دارم آموزش میدم، غیر ممکنه کسی از اعماق وجودش از خداوند کمک بخواد و خداوند کمکش نکنه؛ از راههای بینهایت کمک میکنه که اصلا شما اگر هزار سال بشینید نمیتونید اصلا همچین چیدمانی در ذهنتون بچینید که مثلا بگید من از این راه به این هدفم میرسم.
چون اون هم گذشته ما رو میدونه، هم آینده ما رو میدونه و همیشه همراه ماست؛ یعنی نزدیکترین کس به ما خداونده.
ولی اینقدر به ما نزدیکه که ما نمیبینیمش؛ چون خداوند یک احساسه، یک احساس قلبیه و به هر شکلی در میاد، به هر شکل.
و امیر داستان ما خیلی خیلی خوشبختتر شد، موفقتر شد؛ و فکر میکنم تو گروه هم باشه.
امیدوارم که ویس به جانتان نشسته باشه و نکات پنهان و مهمش یادداشت کنید و به کار بگیرید.
دوستون دارم
در پناه حق
خدانگهدار.
شما خودجوی عزیز نظر و کامنتتون رو میتونین در پایین این قسمت درج کرده و اگر تجربه مشابهای دارید نیز بنویسید.