
داستان راندخت-وقتی شکرگزاری، یک راننده اسنپ رو از تاریکی کشید بیرون!
سلام به همه عزیزان. امیدوارم حال دلتون عالی باشه.
من فرهمند هستم، توراندخت و این ویس رو ضبط میکنم در خصوص سری داستانهای راندخت.
از اینجا شروع میشه که یه روز من دعوت بودم، میخواستم برم خونه دوستم ناهار، زنگ زدم اسنپ گرفتم و رفتم.
دیدم که اصلا راننده اسنپ پیدا نیست.
صندلیها رو خوابونده بود و کوچولو موچولو بود، بعد تیپ خفن هم زده بود.
و اصلا فضا یه فضای خاص غم و افسردگی و اینا بود.
حرکت کردیم، گفتم یکی از بیرون نگاه کنه، فکر میکنه ماشین بدون راننده است.
برام خیلی جالب بود که خیلیا استایل تیپشون اینجوریه، خب حتما یه الگویی دارن تو ذهنشون خب، این آقا خیلی بد رانندگی میکرد.
خیلی سریع میرفت و لایی میکشید. منم معمولا تو ماشین که میشینم، از این زمان خیلی خیلی حداکثر استفاده رو میبرم.
میگم آقا، من که تو ماشینم، حالا یا یه ویس ضبط میکنم یا ویس گوش میدم یا مطلبی میخونم یا جواب یکی از بچهها رو میدم، اگه سوال داشته باشن. باید تمرکز داشته باشم، اوایل که برام سخت بود ولی دیگه الان عادتم شده.
خب این آقا چون تند میرفت و لایی میکشید، گفتم آقا لطفا آهستهتر برید.
دیدم شروع کرد یه کمی آهستهتر رفتن و یه آهنگی گذاشت و دیگه شرایط بدتر هم شد.
آهنگ داریوش گذاشت:
“روبرو سراب، پشت سر خراب، زندگی رو باختی دل من، مردم شناخت این دل من.”
ما رفتیم تو غم و غصه، ای داد بیداد، روبرو سراب، پشت سر خراب، مردم شناخت این دل من.
گفتم: پسرم، میشه این آهنگ رو قطع کنی؟
گفت که… گفتم اول گوش نده، اینا خیلی منفیه.
گفت: نه خانوم، منفی نیست، زندگی منه.
گفتم: آقا، زندگی شماست، زندگی من که نیست. من نیم ساعت میخوام تو ماشین شما باشم.
گفت که آها، شما از خانمهای مثبتاندیش هستی که فکر میکنی همه چی گل و بلبله.
گفتم: خب آره، گل و بلبل هست.
گفت: خب من نمیبینم.
گفتم: خب تو نباید ببینی، چون این آهنگ اصلا نمیذاره. تو داری هیپنوتیزم میشی پسرم.
این آهنگا رو قطع کن. وقتی میگی روبرو سراب، پشت سر خراب، خب کائنات همین کار رو برات انجام میده.
“مردم شناخت این دل من” یعنی با یه کینهای که مردم بدن.
بعد خاموش کرد و گفت خانوم خیلی جالب صحبت میکنید.
گفتم: ببین، از این آهنگها دیگه گوش نده، اصلا آهنگ گوش نده.
بعد بیا من یه گروه شکرگزاری دارم، بیا تو گروه شکرگزاری.
گفت: نه خانوم، من اصلا زندگیم خرابه. الان با دوست دخترم درگیرم، با خونوادم درگیرم، پول ندارم، تو اسنپ دارم کار میکنم.
اسنپهم کار میکنم بخاطر اینکه بگردم تو خیابون، خونه لعنتی نباشم.
گفتم: خب تو که همه چیت سیاهه، همه چیت بده. منم تو همین جهان دارم زندگی میکنم.
منم تو همین کائناتم، منم تو همین تهرانم، منم تو همین شهرم خب پس من چرا اینجوری نمیبینم؟
گفت: خب شما دوست نداری ببینی.
گفتم: آفرین، من دوست ندارم ببینم، دوست دارم چیزای دیگه رو ببینم. تو دوست داری این رو ببینی، خب دوست نداشته باش ببین.
گفت: خب این نبینم چی ببینم؟
گفتم: تو تصمیم بگیر اول که بخوای تغییر بکنی، بعد خداوند راهش رو بهت نشون میده.
خلاصه ما کتاب به این دوست عزیز معرفی کردیم و بعد هم مراحل دفتر و سنگ رو.
شمارش رو گرفتم، شماره منم گرفت. دو سه روزم پیگیری کردم دیدم کتاب خریده.
گفت: من حوصله ندارم بیام تو گروه.
گفتم: نیا، خودت انجام بده، هیچ ایراد نداره. سوالی هم داشتی به من بگو، جواب میدم.
یه چند بار زنگ زد، چند تا سوال کرد.
گفت: میشه ننویسیم؟ گفتم: نه، حتما باید بنویسی.
گفت: میشه تکراری بنویسیم؟ گفتم: نه، باید جدید باشه.
گفت: میشه دقیق خلاصه کنیم؟ همین بهونههای همیشگی.
روز چهارم، پنجم گفت :من نعمت کم آوردم.
بازم بهش تکنیکها رو گفتم، گفتم نیاز نیست دنبال نعمت بگردی، فقط کافیه نگاه بکنی به هر چیزی که میبینی نعمته.
این آسفالت، این ماشین، این درخت، این تابلوها، این خورشید، این آسمون، این هوا، این مردم، همه چی نعمته تو کافیه فقط ببینی.
چند ماه بعد بهم زنگ زد گفت خانم فرهمند زندگیم عوض شد.
دوست دخترمم آوردم تو شکرگزاری، مامانم خوب شد، خونوادم خوب شدن، کار پیدا کردم و پول اومد.
و من نمیدونم چه اتفاقی اون روز افتاد که شما من رو دعوت کردید و من خیلی خیلی سپاسگزارم.
اوایل دوستام خیلی مسخره میکردن وقتی میگفتم شکرگزارم، چون راستیتش ما شبا میرفتیم یه جا قلیون میکشیدیم.
بعد اینا، اونارم کم کم ترک کردم، اصلا دوستام همه رفتن.
دوستام عوض شدن، حتی فامیلم، یه عده رفتن یه عده موندن و همون چیزایی که شما گفتی برام رخ داد.
انشاالله میخوام ازدواج کنم و مهاجرت کنم خارج از کشور.
گفتم ببین، دیگه مسیرت باز شد، شکرگزاری رو انجام بده تا آخر عمرت مثل نفس کشیدنه، مثل غذا خوردنه.
مگه میشه امروز بگی غذا خوردیم، فردا نخوریم؟ مگه میشه هر روز غذای تکراری بخوریم؟ روحمون غذای جدید میخواد.
ما با این شکرگزاری در واقع طرز فکرمون رو عوض میکنیم. خوراک فکرمون رو تازه میکنیم.
ما یه خوراک تکراری بدمزه مونده داشتیم، بهش میدادیم.
خب این ذهن باید غذای تازه بخوره تا شکوفا بشه، باز بشه، وصل بشه به جهان هستی.
دوستان ما در طول روز ممکنه چند ثانیه وصل بشیم به کائنات، اونهم زمانی که خیلی خوشحالیم.
یه تمرینی که من همیشه انجام میدم و بارها تو ویسا گفتم، اینه که بتونید به مسائل بخندید در هر شرایطی.
من بارها گفتم من اینقدر که تو بیماریم خندیدم، تو اتاق عمل خندیدم، تو آیسییو خندیدم، موقع درد خندیدم.
خودم میومدم از داستانم بیرون، خودم رو نگاه میکردم، به قیافه خودم میخندیدم.
به اینکه مثلا چقدر الان دارم سختی میکشم. میخندیدم، واقعا میخندیدم.
من حتی تو اوج عصبانیتم خندم میگیره. سریع میام از خودم بیرون.
همون لحظه خودم میبینم، میگم چقدر خنده داره که تو عصبانی میشی، اصلا بهت نمیاد.
و من یه تکه کلام دارم:
“کسی که عصبانیه، زشته. وقتی میخندی خوشگلی.”
برید جلو آینه، خودتون رو عصبانی ببینید، چقدر زشتید. بعد لبخند بزنید، ببینید چقدر زیبایید.
ما فقط زمانی که شادیم، حسمون خوبه، از خودمون راضیایم، به کائنات وصلیم.
و همون موقع هر آرزویی که بکنیم، هر خواستهای داشته باشیم، بهش میرسیم.
و این خواسته رو باید بگیم، رها کنیم و بسپاریم به خداوند.
از راههای بینهایت، برامون درست میشه و به دستمون میرسه.
چون ما در دنیای نامرئی خواستمون مینویسیم و میگیم و رها میکنیم و در دنیای مرئی اون به چشممون میبینیم.
امیدوارم این ویس و داستان برادر گل ما، داستان سراب، به دلتون نشسته باشه.
دوستتون دارم.
در پناه حق.
خداحافظ.
شما خودجوی عزیز نظر و کامنتتون رو میتونین در پایین این قسمت درج کرده و اگر تجربه مشابهای دارید نیز بنویسید.
خدایا شکرت، مبارکشان باشد
درود بر شما
سپاس از دقت و توجه شما