
داستان راندخت-داستانی که بهت نشون میده بهشت، دقیقا کجاست؟
سلام به همه عزیزان، امیدوارم حال دلتون عالی باشه. من فرهمند هستم، توراندخت و این ویس رو ضبط میکنم در خصوص داستان راندخت.
قهرمان داستان ما یک خانمی هستند که در یکی از شهرهای خوش آبوهوای مرزی زندگی میکنند و ایشون رو من تا حالا از نزدیک زیارت نکردم، فقط فکر کنم یک بار تلفنی یا دوبار باهاشون صحبت کردم.
ولی خب مرتب از دستاوردهاشون برای من مینوشتند و سوال میکردند و وارد شکرگزاری شدند. فکر کنم دوره چهارمشون هست، چهارم یا پنجم.
دیشب که من ویس گذاشتم که از دستاورد بفرستید، صبح که از خواب بیدار شدم دیدم یک ویس خیلی قشنگی این خانم برای من فرستادند.
و خب اسمش رو نمیگم چون خودشون اعلام رضایت نکردند که ما اسمشون اعلام کنیم.
حالا ما اسمش رو میذاریم فرشته.
فرشتهجون گفتند که من چون خیلی کمالگرا بودم، همش دنبال یک اتفاق، دستاورد بزرگ، یک معجزه بودم
که پیش خودم حساب میکردم که من انقدر شکرگزاری میکنم که داستان شماره ۵۸ راندخت بشم، و تو دفتر شکرگزاریمم همیشه این موضوع رو مینوشتم.
دیشب که شما ویس فرستادین، من یک لحظه به خودم اومدم،
گفتم کجای کاری؟
من ۱۸ ساله ازدواج کردم و تو این ۱۸ سال به جز تحقیر، کتک، فحش، خیانت، بیارزشی، ترس، اضطراب، دلشوره، هیچی عایدم نشد.
حتی گفت: من تو یک مهمونی جرات نداشتم برقصم، جرات نداشتم تو خونه حرف بزنم، نه از زناشوییم لذت میبردم نه از روابط با همسرم.
فکر میکردم که تمام زن و شوهرا همینن و به همدیگه نمیگن.
و من از صبح همینجور دلشوره داشتم و دلهره و مورد تهمت و توهین و کتک و نمیدونم…
اصلا یه چیز، افتضاح.
خودمونی بگیم: افتضاح.
و گفت: یک لحظه به خودم اومدم، دیدم من چند ماهه آرامش اومده تو خونم. من چند ماهه اصلا با شوهرم بحث نمیکنم، دعوا نمیکنم.
شوهرم منو میبینه، و من از بابت خیانت همسرم همیشه ناراحت بودم.
همیشه فکر میکردم بدشانسم.
اصلا فکر نمیکردم که خودم خالق این جریانم،
اصلا فکر نمیکردم که خودم خشم دارم، خودم آدم بدی هستم.
خودم احساسم بده و خودم احساس بیارزشی دارم،
عزت نفس ندارم. و کسی که عزت نفس نداره، خب همینا رو جذب میکنه دیگه.
بعد میگفت: من از بچگیم همیشه کتککاری پدر و مادرم، توهین پدر و مادرم، و دعوا و جنگ تو خونه داشتیم.
و برام تعریف شده بود که زندگی یعنی همین.
خارج از این چیزی وجود نداره. اگرم کسی رو میبینم، اینا دارن فیلم بازی میکنند. اینا در زندگی خصوصیشون همینه.
و گفت: من اولین دوره شکرگزاری از ترسهام رد شدم و تونستم اون رشته مورد علاقه ام رو شروع کنم به خوندن، و بعد کمکم، روابطم خوب شد.
و من ماههاست که نه توهینی شنیدم، نه دعوایی دیدم و من با همسرم به گردش میرم، به مهمونی میرم، مسافرت میرم.
و من تبدیل شدم به یک انسانی که عزت نفس داره و باارزش و محترمه. و من ماههاست که دیگه اضطراب و دلشوره ندارم، ترس ندارم.
آیا این خودش معجزه نیست؟
آیا این خودش دستاورد نیست؟
و واقعا قشنگهها.
چون من همیشه میگم شکرگزاری اولین چیزی که برای ما میاره، آرامشه.
و اینقدر این آرامش آهسته میاد، کمرنگ و یواشکی میاد، که ما متوجه نمیشیم، فکر میکنیم همیشه همینجور بوده.
من که همیشه حالم خوب بوده. من که همیشه زندگیم اینجوری بوده. من که همیشه خودم دوست داشتم،
نه دوستان، اینجوری نیست.
واقعا زندگی دو مرحلهست: قبل از دوره شکرگزاری، بعد از دوره شکرگزاری.
من خودم بعضی روزا میام تست کنم، میخوام ببینم مثل قبل میتونم فکر کنم.
واقعا نمیتونم،
واقعا نمیتونم.
یک لحظه بدون حضور خداوند نمیتونم زندگی کنم،
چون بسیار آدم ترسویی شدم.
و این عزیز، ویسش برای من خیلی جذاب بود، خیلی برام جذاب بود و خیلی ازش سپاسگزارم.
خب خودشون گفتن اسمشون رو نگم، ولی خب من تو حرفا فکر کنم یه مقدارش رو لو دادم. اشکال نداره.
بخاطر اینکه نمیدونم موضوع چیه.
ما خودمون دوستامون میاریم تو گروه.
خودمون، فامیل میاریم تو گروه.
خودمون، دستاوردم که داریم، رومون نمیشه بنویسیم بیاریم تو گروه
بعد من باید با اسم مستعار یه داستانی تعریف کنم.
حالا امیدوارم که این دوست ما به این شجاعت برسه و خودش یک ویس برای ما ضبط کنه و با صدای قشنگش بفرسته.
و اینکه بارها و بارها گفتم: شکرگزاری قرار نیست کاری برای ما انجام بده.
ما به آرامش میرسیم.
ندای درونمون میشنویم.
راهنمای درونمون بیدار میشه. بیدار هست، در واقع ما خوابیم که بیدار میشیم. و با ریتم جهان هستی، ما همسو میشیم.
ما خلاف رودخانه جهان هستی داریم شنا میکنیم.
تو دوره شکرگزاری، ما همجهت میشیم، همسو میشیم.
و وقتی آرامش بیاد، خلاقیت میاد، ایده میاد، احترام میاد، عزت میاد.
بعد دیگه همیشه گفتم: خونهای که کلام زشت به کار میره، اونجا خدا وجود نداره.
عزیزانی که ویس های من گوش میدید، اگر کلام زشت به کار ببرید،
خدایی نکرده فحاشی بکنید،
خدایی نکرده توهینی به کسی بکنید،
خداوند اونجا نیست.
چون خداوند جایی میره که عشق و شادی باشه، حال خوب باشه.
اینا رو بارها و بارها تو ویسا گفتم.
خدا رو با گریه صدا نزنید.
خدا رو التماس نکنید.
گریه و زاری نکنید.
خدا، اگر حالتون خوب باشه، آرامش داشته باشین، خودش میاد.
چون هست، ما باید ببینیمش، ما باید حسش بکنیم.
ما زمانی که کلام زشت به کار میبریم، غیر ممکنه خداوند رو حس کنیم و ببینیمش.
خیلی خیلی برای دوستمون خوشحالم، و ممنون از اینکه برای من ویس فرستاد و از حال خوبش ما هم باخبر شدیم و باعث شد که من یک داستان راندخت رو برای عزیزان تعریف کنم.
براتون بهترینها رو میخوام، و اینکه فکر نکنید دستاورد باید بسیار بزرگ باشه.
همین بزرگترین دستاوردی که این عزیز ما چهار ماهه تو بهشت داره زندگی میکنه…
خودش با لهجه خیلی قشنگش میگه:
مگه بهشت چیه؟ بهشت همینه که من در آرامش زندگی میکنم.
من پول برای چی میخوام؟ برای آرامش.
من هیکل خوب برای چی میخوام؟ برای آرامش.
من درس برای چی میخوام بخونم؟ برای آرامش.
سلامتی برای چی میخوام؟ برای آرامش.
من شکرگزاری میخوام، به خداوند نزدیک بشم، برای چی؟ برای آرامش.
مسافرت برای چی میخوام برم؟ برای آرامش.
همه اینا برای آرامشه. و ایشون آرامش به دست آورد. بعدش تو هفت بعد زندگی داره رشد میکنه.
دوستتون دارم، امیدوارم ویس به جانتون نشسته باشه و شما یک روز داستان راندخت بشید.
در پناه حق. خدانگهدار.
شما خودجوی عزیز نظر و کامنتتون رو میتونین در پایین این قسمت درج کرده و اگر تجربه مشابهای دارید نیز بنویسید.
ویس این داستان، با صدای راندخت عزیز