برای استفاده از سایت راندخت، نیاز به راهنمایی داری ؟!

داستان راندخت- داستان رنج امروز، معجزه فرداست

داستان راندخت- داستان رنج امروز، معجزه فرداست

داستان راندخت- داستان رنج امروز، معجزه فرداست !

سلام به همه عزیزان، امیدوارم حال دلتون عالی باشه.
من فرهمند هستم، توراندخت، و این ویس ضبط می‌کنم در خصوص سری داستان‌های راندخت.

قهرمان داستان ما یک خانم خیلی نازی هستند و تقریبا ۴۰ سالشونه و چند سالی هست که تو دوره ۲۸ روزه شکرگزاری هستند، در دوره‌های مختلف شرکت کردن، رو خودشون کار کردند، ولی به معنی واقعی سال گذشته عزت نفس رو متوجه شدن.

که چون من گفتم ، خودمم، من خودم خیلی کلاس می‌رفتم، خیلی دوره می‌رفتم، می‌خریدم، خیلی همایش می‌رفتم، خیلی کتاب می‌خوندم، ولی عزت نفس رو متوجه نمی‌شدم، یعنی درکش نمی‌کردم.
چون این عزت نفس اینقدر به ما چسبیده و اینقدر با ما هست که ما نمی‌تونیم تشخیص بدیم، که در واقع ما دو نفریم؛ ارتباط بین دو نفره، یک نفر در دنیای نامرئی و یک نفر در دنیای مرئی. (البته من توی ویس عزت نفس که توی گیشه گذاشتیم، کامل در این مورد صحبت کردم.)

خب، این خانم به لطف خدا عزت نفس رو پارسال متوجه شد، و خب وقتی متوجه شد، منتظر اتفاقای خوب بود دیگه…
کی یار الهی بیاد، تو کارش ارتقا پیدا کنه، حالا پول بیاد، تو هفت بعد زندگی رشد کنه… (ویس چرخ زندگی)
و جالب اینجاست که اتفاق های بدی برای این خانم می‌افتاد.

و هر دفعه به من زنگ می‌زد، می‌گفت که خب من این همه دارم شکرگزاری می‌کنم، این همه دارم چک کائنات می‌نویسم، رفتم وام بگیرم ماشین بخرم نشد، رفتم این کارو بکنم ضامن درست نشد.
تو اداره داشتن وام می‌دادن، به همه وام دادن، به من که رسید، وام ندادن، وام تموم شد.
من می‌گفتم صبور باش، صبور باش، شما شکرگزارت رو بکن، حست خوب باشه، اینا همه به موقع برای تو میاد.

که به صورت معجزه‌آسا ماشینش جور شد و همون ماشینی که می‌خواست، چک کائناتش پاس شد و ماشینه جور شد.
و یک اتفاق خیلی جالبی که برای ایشون افتاد که احتمال زیاد برای همتون داره می‌افته، این هست که ایشون جایی کار می‌کرد که کار شیفتی بود، مثلا مثل بیمارستان، و به کارهاش نمی‌رسید.
مثلا می‌خواست کلاس آواز بره، کلاس هنگدرام بره، کلاس زبان انگلیسی بره، ورزش بره؛ چون شیفتش هم یک جوری بود که می‌چرخید در ایام ماه و کار پر استرسی داشت.

خب، موقعی که اومد تو شکرگزاری و رو عزت نفس خودش کار کرد، تو کارش ارتقا پیدا کرد؛ یعنی مثلا شد رئیس اون قسمت.
خب خیلی خوشحال شد، دستاورد خوبی بود.

بعد وقتی رئیس اون قسمت شد، خیلی ازش کار می‌کشیدن؛ یعنی اینقدر خسته بود که دیگه به اون چیزایی که علاقه داشت نمی‌رسید، به اون کلاس‌هایی که دوست داشت وقت نداشت، و انرژیش هم نداشت.
و تو اوج قدرت، توی اون سازمان، یک تغییر تحولی شد و ایشون رو از کار برکنار کردند.
یعنی فکر کن مثلا رئیس یک اداره‌ای بشه، منشی اداره!
و ایشون به من زنگ زد و حالا می‌خواست خودشم قوی نشون بده، می‌گفت که آره اینجوریه، نه، مهم نیست، همه چی رو به خدا سپردم.

گفتم: برای چی مهم نیست؟ این اتفاق برای منم می‌افتاد، منم می‌ریختم به هم.
ولی من فکر می‌کنم که پشت این اتفاق خیر بزرگی برای تو هست، و تو ببین چی می‌خواستی.
گفت: من نمی‌خواستم اینجوری از کار برکنار بشم، اصلا نمی‌دونم چرا اینجوری شد.
من خیز برداشته بودم که یک پست بالاتر بگیرم، نه تنها پست نگرفتم بلکه اون پستم ازم گرفتند!
من گفتم ایشالا خیره، اصلا بهش فکر نکن.

و به یک هفته نرسید که ایشون یک پستی بهش دادن که اون موقعی که مثلا هم شیفت شب داشت، هم شیفت صبح داشت، هم مثلا ۲۴ ساعت باید سر کار بود و به کارش نمی‌رسید،
ایشون افتاد تو قسمت اداری اون سازمان، ۸ صبح تا ۲ بعد از ظهر، پنجشنبه جمعه هم تعطیل، با حقوق بالاتر، با مزایای بالاتر، نزدیک خونش و ایشون به تمام کارهاش رسید.

حالا اگر کسی تو مدار شکرگزاری نباشه، تو مدار خودشناسی نباشه و به خدای خودش ایمان نداشته باشه و توکل، این اتفاقی که براش افتاد ارتعاشش می‌اومد پایین، غر زدنش زیاد میشد و حسش بد بود و اتفاق‌های بدتری رو برای خودش جذب می‌کرد.

ولی این دوست ما خیلی قشنگ کارش رو سپرد به خداوند و گفت: به قول تو، حتما یک خیریتی درش هست و بهترش برای من هست.
من نمی‌دونم ماه‌های گذشته چی از خدا خواستم ولی هر چی هست، این اتفاق به نفع منه.

و واقعا به نفعش تموم شد و بعدش دو تا اتفاق بسیار خوب براشون افتاد، بسیار خوب.
یعنی همین جابجایی باعث شد که در ابعاد زندگی دو تا خواسته خیلی خیلی بزرگ که آرزو داشت، بهش رسید.
و من خیلی خیلی براش خوشحالم و دلم نیومد که رو اختصاص به این دوست عزیزمون ندم.
و امیدوارم که هرجا هستند، شاد و خوشبخت باشند و حال دلشون عالی باشه و هر روز خبرهای خوب به من بدن.

و من خودم به چشم خودم دیدم که این عزیز چقدر رو خودش کار کرد، و چقدر در اتفاق‌هایی که به ظاهر خوشایند نبود، می‌تونست خوب ترجمه بکنه، می‌تونست احساسش رو خوب نگه داره و ایمان و توکلش بالا بود و خداوند بهش کمک کرد.
جهان هستی هم مرکز توجهش رو بهش داد.

من خودم واقعا کیف کردم.
یعنی خب، خیلی دستاوردها رو بچه‌ها بهم زنگ می‌زنند یا پیام میدن، لطف دارن به من، یا خبر به من میدن، ولی بعضیاشون واقعا جذابه.
چون مثلا یک هفته یک شخصی تو استرس باشه، حالا خیلیاتون شاید ویس من بشنوید و مثلا کارمند دولت باشید، این اتفاق خیلی اتفاق ناخوشایندی هست.

ولی اگر کسی قوی باشه، از همین رنج به گنج تبدیل می‌شه.
یعنی ایشون به جهان هستی اثبات کرد که من قوی‌تر از این حرفام و مطمئنم که اتفاق خوب داره برام رقم می‌خوره. و رقم خورد.

نوش جانش.

امیدوارم که داستان به جانتان نشسته باشه.
من اجازه نداشتم که اسمشون رو بگم.
اگر خودشون دوست داشتن، یک ویسی رو برای ما ضبط می‌کنن و ما به اشتراک می‌ذاریم.

در پناه حق
خدانگهدار.

راستی اگر دوست داشتید می‌تونید دوره ویدیویی سایه رو تهیه کنید تا زندگی‌تون به قبل از یادگیری دوره سایه و بعد از اون تقسیم بشه.

 
شما خودجوی عزیز نظر و کامنت‌تون رو میتونین در پایین این قسمت درج کرده و اگر تجربه مشابه‌ای دارید نیز بنویسید.
 

ویس این داستان، با صدای راندخت عزیز