
داستان راننده اسنپ ورشکست شده
سلام به همه عزیزان، امیدوارم حال دلتون عالی باشه. من فرهمند هستم توراندخت، و این ویس رو ضبط میکنم در خصوص وب سایت randokht.com و یه خبر خوب بهتون بدم که این اولین داستان هست.
این داستان از اینجا شروع میشه,
مهسا عزیز، دو سال پیش، سوار یه اسنپ میشه و میخواسته بره سر کار؛ و راننده اسنپ تلفنی بهش زده میشه و حالش بد میشه و میزنه کنار و گریه میکنه.
مهسا جان سوال میکه آقا چتونه ؟ میگه: «خانوم، من کارخانه دار بودم و خیلی وضعم خوب بود، ولی دزد اومد زد به کارخونه و من بد آوردم، و من بیماری سانتریفیوژ گرفتم و زندگیمو فروختم تا بیماری درمان کنم.» و الانم، خانمم که اصلاً کار نمیکرد، داره ترشی درست میکنه و میفروشه، و دخترم هم داره ازدواج میکنه، جهیزه نداره.
و هیچکس به من کمک نمیکنه، و الانم همون کارگاهی که داشتم؛ صاحب ملک گفته که با ۱۰۰ میلیون بدی، که من ندارم، و دلم نمیخواد زنده بمونم و میخوام خودمرو بکشم.
مهسای عزیز، کتاب شکرگزاری دستش بود و کتابشو میده به این آقا؛ روی کتابم میگه که این روی کاغذ، شماره تلفنشو مینویسه؛ و حالا کانال راندخت بهش معرفی میکنه و تعریف میکنه که میگه: «خود مثلا، راندخت اینجوری بوده، اینجوری بوده؛ سانتریفیوژ داشته، شفا پیدا کرده به لطف خدا؛ خودمون این اتفاق واسمون افتاده و اینا.» و خب، میگه من، اون آقا میگه: «من حتی موبایلم ندارم که تلگرام داشته باشم، ولی میرم خونه، به پسرم میگم: به شما پیام بده که ما رو عضو کانال کنید.» مهسا جون، کتابشو میده و تموم میشه.
تا امروز، یه آقایی، به مهسا جون زنگ میزنه و میگه: «خانم، شما دو سال پیش سوار ماشین من شدید و من در شرایط بسیار بدی بودم، و تلفن شماره رو گم کردم، و بارها و بارها این کتاب و ماشین و همه چیز رو زیر و رو کردم، و من شماره شما رو پیدا نکردم.»
من همون شب رفتم خونه، شروع کردم کتاب رو خوندن، و یه حسی، یه امیدی در درون من بیدار شد. چند روز بعد، مالک اون کارگاه به من گفت: «نمیخواد ۱۰۰ میلیونو بدی؛ نگو که خواهر برادرای من دلشون سوخته بود.» اینایی که اصلاً به من کمک نمیکردن، پول جمع کرده بودن و اومدن دادن به صاحبخونه من، صاحب کارگاه من، بدون اینکه من بفهمم. من شکرگزاری انجام دادم، و درها برام باز شد؛ وضعم خوب شد، ماشینمو عوض کردم، بچهمو فرستادم آمریکا، دخترم و شوهر دادم، بیماریم خوب شد؛ و من زنگ زدم به شما، تشکر بکنم و بگم که خیلی سپاسگزارم از اینکه بهت زنگ نزدم تلفنتو گم کرده بودم.
و امروز، داشتم ماشینمو مرتب میکردم؛ توی داشبورد ماشین، من یه کاغذ پیدا کردم و دیدم شماره شما هست؛ الله اکبر.
من به نظرم، ما همهمون میتونیم در این جهان هستی خیلی مثبت باشیم، و واقعا برای وجود مهسا جون، خیلی خیلی از خداوند سپاسگزارم، چون واقعاً دستان خدا بود؛ برای من صد در صد اینجوری بود، چون هزاران نفر رو به دوره شکرگزاری دعوت کرد، بدون هیچ توقعی، و من میدونم که دونه دونه اینا زندگیشون تغییر کرده، شاید دسترسی ندارند، شاید نمیدونم، باید دستاورد بدن. جالب اینجاست که مهسا جون گفت: «من یه اتفاق خیلی عجیبی برام افتاد.» یعنی، نظر کردم که اینو میخوام و گفت که یه اتفاق برای من افتاد. بعد من گفتم: «خدایا، مگه من برای تو چیکار کردم که تو اینقدر سریع به من جواب دادی؟» و گفت: «دقیقا یک ساعت بعد، یه شماره ناشناس به من زنگ زد.» و این آقا داستان رو تعریف کرد.
اینجا، شما یه حس خوب میدید، یه نفرو نجات میدید، و جایی دیگه، در زمان الهی، اون انرژی به شما برمیگرده. بچهها، خیلی مراقب باشید؛ یعنی، لحظهلحظه شما میتونید جان جدید به دیگران بدید و میتونید جان دیگران رو بگیرید. این زندگی بر اساس انرژی است؛ این زندگی بر اساس یه نظم و یه قانون است؛ و ما دونه دونه میتونیم تاثیرگذار باشیم.
من از زمانی که قوانین رو یاد گرفتم، همیشه میگم: «من خیلی ترسوام؛ من حتی یک ثانیه بدون خداوند نمیتونم زندگی بکنم و هر روزم باید مفید باشم؛ هر روز حداقل باید یه نفر و شکرگزاری دعوت کنم.»
هر روز باید یه کاری انجام بدم. نمیگم که ۵۸ سالمه؛ نمیگم دیگه بازنشسته شدم. من با عشق هستم در کنار همه مردم دنیا، و از خداوند میخوام که همیشه حمایت کنه و باز هم منو حمایت کنه، باز هم بچهها رو حمایت بکنه، باز هم دستان خداوند زیاد بشه. تک تکتون تو زندگیاتون، عشق، امید، ثروت و سلامتی باشه؛ و ما هر کدوم میتونیم دستان خداوند باشیم برای دیگران.
خیلی، خیلی خوشحالم. یعنی، الان تا رسیدم خونه، گفتم که انقدر حسم خوب بود و اینقدر خدا را شکر کردم که گفتم: «این داستان زیبا رو برای شما تعریف کنم، به عنوان اولین داستان.» امیدوارم که به جانتان نشسته باشه؛ در پناه حق.
شما خودجوی عزیز نظر و کامنتتون رو میتونین در پایین این قسمت درج کرده و اگر تجربه مشابهای دارید نیز بنویسید.
داستان یکم راندخت، با صدای راندخت عزیز