برای استفاده از سایت راندخت، نیاز به راهنمایی داری ؟!

یک قرار الهی کنار چشمه که همه‌چیز رو براش تغییر داد

یک قرار الهی کنار چشمه که همه‌چیز رو براش تغییر داد

داستان راندخت-یک قرار الهی کنار چشمه که همه‌چیز رو براش تغییر داد!

سلام به همه عزیزان، امیدوارم حال دلتون عالی باشه.
من فرهمند هستم، توراندخت، و در این ویس می خوام سری داستان‌های راندخت، یکیش انتخاب کنم و براتون تعریف کنم.
داستان این سری مربوط میشه به خانم عزیزی به نام شبنم.

این موضوع برمیگرده به اوایل امسال، که ما چون کلاس زیاد داشتیم و دورهمی‌های چهارشنبه داشتیم و اسم گروه رو گذاشته بودیم
“دورهمی‌های دوست‌داشتنی”، ما چهارشنبه هر هفته جمع می شدیم دور هم و یه سری آموزش می‌دادیم، درس می‌دادیم، و بچه‌ها می‌اومدن تجاربشون می‌گفتن، دستاورداشون می‌گفتن، سوالایی که داشتن، و بعد از یه مدتی خب تعدادمون خیلی زیاد شد و به این نتیجه رسیدیم تابستونم هست، هوا هم خوبه، بریم یه برنامه‌ریزی بکنیم و بریم به طبیعت.

یکی از دوستان پیشنهاد داد که پارک جمشیدیه، چشمه کلک‌چال، جای قشنگیه و سالیان سال داشت به من می‌گفت.
 منم همیشه فکر می‌کردم یه کوه و کمریه، حالا باید صخره‌نوردی بکنیم و منم همیشه فرار می‌کردم از این موضوع، زیاد علاقه‌مند نبودم.
تا اینکه یه روز ما جمع شدیم، فکر کنم یه روز دوشنبه بود، صبح زود همه قرار گذاشتیم و بچه‌های شکرگزارم یه تعداد اومدن.

خب ما رفتیم پارک جمشیدیه، همه جمع شدیم و همه هم برای خودشون خوراکی آورده بودن و وسایل پیک‌نیک و رفتیم و خلاصه یه جا پیدا کردیم، یه جای باصفایی، و نشستیم و خوندیم و زدیم و رقصیدیم و حرف زدیم.
یه سری از بچه‌ها گفتن ما میریم سر چشمه و برمی‌گردیم، و سری دومم دوباره همگی رفتن که برن سر چشمه.

یه حسی به من گفت که سری اول که بچه‌ها رفتن من نشسته بودم، داشتم اطراف نگاه می‌کردم، از طبیعت لذت می‌بردم.
سری دومم که رفتن، یه ندای درون به من گفت که برو سر چشمه. من فکر کردم حالا راهش خیلی دوره.
شروع کردم پیاده‌روی، رفتم، دیدم پنج دقیقه راه بیشتر نیست و بچه‌ها نشستن و دارن می‌خونن و پاهاشون گذاشتن تو آب.

دیدم یه خانم خیلی خوشگلی اونجا نشسته بود. یه تیپ خاصی داشت، یعنی خیلی به دل من نشست.
اما فوری ارتعاشش من گرفتم که این خانم رو خودش کار کرده و یک خانم خاصیه.
دیدم پاهاشم تو آب، آب چشمه‌هم خیلی یخ بود یعنی اصلا نمی‌شد چند دقیقه نگه‌داری پا رو بذاری تو آب.
دیدم خانم خیلی راحت تو آب نشسته و پاهاش گذاشته بود.
بچه‌ها سوال می‌کردن، و خانم سوال کرده بود قبل از اینکه من برسم، که: چقدر خوبه، چقدر همتون حالتون خوبه، چقدر شادین!
و گفته بودن که آره، تو گروه شکرگزاری هستیم و اومدیم مثلا پیک‌نیک.

من که اومدم، شروع کردم به صحبت داشتم این خانم رو نگاه می‌کردم، دیدم این خانم رفت پایین چشمه و تو آب یخ نشست،
شروع کرد به مراقبه کردن و مدیتیشن، من همین‌جوری ناخودآگاه رفتم پیشش، رفتم پیشش و نشستم.
نشستم و گفتم که: اینجا چیکار می‌کنی؟
گفت: من هر هفته میام اینجا، هفته‌ای دو روز میام.
و من یه بیماری داشتم، یه شب تو خواب بهم الهام شد که یه چشمه‌ای هست که اونجا شفا میده.
و اومدم، از این چشمه شفا گرفتم و دیگه سالیان ساله دارم میام.

منم براش توضیح دادم که آره، ما هم شکرگزاری انجام میدیم، یه گروه داریم.
و جالب اینجا بود که آب خیلی یخ بود، اصلا پاها رو نمی‌شد تو آب نگه داشت.
ولی من پاها‌م به مدت نیم ساعت تو آب بود.
و من دیدم این خانم که اونجا نشسته بود، تو اون آب، این آب گرم بود.
یعنی به ظاهر همه فکر می‌کردن آب یخه، این خانم نشسته ولی من راحت نیم ساعت کنار این خانم بودم، پاها‌م تو آب بود.

بعد خب تلفن رد و بدل کردیم و گفتم که: اگه دوست داشتی، بیا تو گروه شکرگزاری ما.
و این خانم اومد تو شکرگزاری، اومد دوره اول، دوره دوم، دوره سوم، شبنم عزیز.
و بعد یه ویس برای من فرستاد و چند تا از دستاورداش برای من گفت.
و بعد زندگی خیلی جالبی داشت. گفت که من خیلی رو خودم کار کردم، رو چاکراهام، خیلی کار کردم.
و کارشون طب سوزنی بود و می‌گفت من میام این چشمه و مردم رو رایگان،
مثلا با طب سوزنی که دارم و همون تخصصی که داشت، می‌گفت مثلا درمان می‌کنم.

من ازدواج کردم و دوست نداشتم بچه‌دار بشم ولی همیشه دوست داشتم یه فرزند داشته باشم.
و تو همین جایی که می‌رفتم، یک دختر خانومی ۸ ساله رو که تحت پوشش یک موسسه‌ای بود و خیریه، گفت خیلی علاقه‌مند شدم بهش،
اونم به من علاقمند شد و گفت: بیا مادر من شو.
و من این بچه رو دو سال آوردم به فرزندی قبول کردم و خیلی خیلی دوسش داشتم.
و ایشون، ده سالش که شد، گفت: من دلم می‌خواد برگردم همونجا که از بچگی بزرگ شدم.
چون اون دختر خانوم، بدسرپرست بود و برگشت سر جای اولش.
و این خانمم هنوز که هنوزه، از نظر مالی داره اون بچه رو ساپورت می‌کنه، ولی اون بچه خبر نداره.

و گفت: من تو شرایط بسیار بدی بودم و خیلی دلتنگ این بچه بودم.
و وقتی اومدم تو شکرگزاری، دلم آروم گرفت و ذهنم بزرگ شد و دلم یه حالت امیدی توش… چی میگن… امیدوار شدم به زندگی و قوی‌تر شدم.

فقط من دیروز داشتم، یا پریروز بود، با شبنم جون صحبت می‌کردم.
گفتم: شبنم جون، چه نتایجی گرفتی؟
گفت: من خیلی نتایج گرفتم، خیلی از دوستام به شکرگزاری دعوت کردم.
و بزرگ‌ترین دستاورد من این بود که تونستم با این فراق، با این دوری این بچه کنار بیام.
و پیش خودم گفتم: این بچه مثلا یه جای امنیه، خوشحاله، داره بزرگ می‌شه.
و منم بعضی موقع‌ها میرم بچه رو می‌بینم.
و خب اون حمایت‌ها مثلا برای بچه باید باشه، مثل اینکه بچه خودمه. تا آخر عمرم برای بچه انجام میدم.

من شبنم جون رو هنوز ندیدم. دیگه ما هم اصلا اون پیک‌نیک رو نرفتیم.
یه بار دیگه رفتیم، ولی اون خانم رو ندیدیم، شبنم جون رو، ولی دیگه اون چشمه رو نرفتیم.
ولی همیشه بهش میگم: چی خواستی از خداوند، که اون روز ما اومدیم و یه ندای درون من کشید اونجا،
که فقط تو رو دعوت کنم به شکرگزاری؟ و حالا بعد از ویس من، احتمالا شبنم جون که در گروه هست،
که من خیلی دوستش دارم و همینجا هم بهش سلام می‌کنم و بابت وجودش خیلی خیلی قدردانم و سپاسگزارم،
ویس برامون بفرسته ان‌شاءالله، از دستاورداش و از حال خوبش و از اینکه کلی آگاهی داشت، کلی مطالعات داشت، کلی دوره رفته بود.
ولی یه چیز قشنگی گفت: گفت این شکرگزاری همه رو برای من جمع کرد و کاربردی کرد، برای من، و حال دلم خوب شد.

و اینم یکی از داستان‌های راندخت بود، که ما را برد چشمه کلک‌چال پارک جمشیدیه، که ما شبنم عزیز رو دعوت کنیم به شکرگزاری.

امیدوارم که تک‌تکتون داستان راندخت بشید و من با اشتیاق، یک شب داستان شما رو تعریف کنم.
البته خودم خیلی داستان دارم، ولی دستاوردهای شما رو که بذارم، بیشتر باورتون می‌شه که این شکرگزاری خیلی خوبه.
الله اکبر از این شکرگزاری، امیدوارم به جانتان نشسته باشه.

مثل همیشه دوستتون دارم.
خدانگهدار.

 

شما خودجوی عزیز نظر و کامنت‌تون رو میتونین در پایین این قسمت درج کرده و اگر تجربه مشابه‌ای دارید نیز بنویسید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *