
گمشدهای که راه ایمان واقعی نشونم داد..!
بعضی از لحظهها هستن که نمیتونی با هیچ منطقی توضیحشون بدی.
لحظههایی که انگار زندگی با تو حرف میزنه، جهان پاسخ نجواهای دلت رو میده و خدا درست همونجایی پیداش میشه که فکر میکنی دیگه امیدی نیست.
این داستان، قصهی یکی از همین لحظههاست؛ لحظهای که نه فقط یک کیف پول امانت، بلکه با اعتماد به خداوند پیدا شد. قصه زنی که بهجای فروریختن، ایستاد؛
بهجای ناامیدی، صبر رو انتخاب کرد.
کیف پولم گمشده بود اما به طرز عجیبی بهم برگدونده شد : کد دستاورد ۱۲۲۳۵۸#
سلام استاد جون، امیدوارم حالتون خوب باشه. خیلی دوستتون دارم، مرسی بابت وجودتون.
استاد، میخواستم یه موردی رو بهعنوان دستاورد یا حالا نمیدونم شما اسمش رو چی بذارین، ولی من بهنظر خودم دستاورد، بهتون بگم که اگه دوست داشتین تو گروه بذارین بهعنوان کمک به عزیزانی که شاید کمکی باشه براشون خوبه، حالا باز خودتون صلاح میدونید.استاد، من چند روز پیش… شما خودتون میدونین که من یه خیریه کوچیک دارم، و یه پولی رو برای عروس خانم نیازمندی، یک خیر نقدا آورد تحویل بنده داد و قرار شد من برم براش لوازم آشپزخونه بخرم.
ما رفتیم تو محلهای و اونجا میخواستیم برای این عروس خانم خرید کنیم و ما یه مقدار که رفتیم جلو…
دیگه شما میدونین که من یکی دوتا جراحی انجام دادم و یه ذره بنیهام ضعیف شده نسبت به قبل.
ما یکی دوتا مغازه رفتیم… نه، بیشتر، سهتا چهارتا یا پنجتا رفتیم همون اول ورودمون به اونجا.
با دوستم بودیم، دوستم یه خریدی انجام داد، بعد تلفن من زنگ خورد ما از مغازه اومدیم بیرون. اومدم بیام بیرون، یه آقایی با شدت تمام اومد به من خورد و حتی واینستاد که عذرخواهی کنه و رفت. من خیلی حالم بد شد، طوری که آوردنم مغازهدارا و حالا اون کسانی که اونجا بودن…
یکی بهم آب داد، یکی گفت بشین و من اونجا هیچی متوجه نشدم. یه چند دقیقهای نشستم، بعد بلند شدم که ادای آدمای خیلی قوی رو دربیارم و ادامه بدم به مسیر و بریم برای خرید.
ولی تو یه دو سه قدم که رفتیم، من دیدم حالم داره بد میشه و به دوستم گفتم که من حالم خوب نیست، بیا برگردیم یه روز دیگه میایم خرید میکنیم.
دوستم گفت باشه…
ما اومدیم خونه، و من اومدم برم یه غذایی که پخته بودم بخورم که باید نون تازه تهیه میکردم براش، رفتم نونوایی که نون بخرم.
اومدم کیفم رو باز کنم دیدم کیف پولم نیست، انگار که آب یخ روم ریخته بودن چون این پول امانت بود دست من دیگه…
اومدم خونه، خیلی حالم وحشتناک بد شد، اصلا خیلی وحشتناک بود یه شوک بدی بود.
بعد هی با خودم صحبت کردم، گفتم اتفاقی نیفتاده که نهایت نهایتش تو میری یه انگشترت رو میفروشی و میری اون وسایل برای اون عروس میخری.
تو اولش تو ذهن خودم، به این فکر میکردم که من زنگ بزنم به اون خیری که این پول رو به من داده، بگم دزدیدن از من.
بعد با خودم گفتم: خب، الان بگی دزدیدن، امکان داره هزار تا فکر دیگه بکنه. خب، بههرحال آدمیزاده…و من تصمیم گرفتم اصلا به اون خیر هیچی نگم. حالا یه انگشتری داشتم که وزنش تقریبا سبک بود.
گفتم: خب، شش هفت تومن عیب نداره و به خودم گفتم تو اصلا نباید خودت رو ناراحت کنی. میری، این میفروشی و پول اون رو میدی…
بعد، انگار که یه نفر جلو من گرفت و گفت: نه، یه ذره صبر کن. و از اون تمرین «روح برتر» خیلی استفاده کردم، و صد قدم شکرگزاری، و قدم بینهایتی که برای پیدا شدن اون پول انجام دادم و تصمیم گرفتم که صبر کنم و بهقول گفتنی ببینم چه اتفاقی میفته.
از طرفی من تو کیف هیچ مدارکی نداشتم، شماره تلفن یا حالا هر چیز دیگهای.
با خودم میگفتم خب، اگه یکی اون رو پیدا کنه، یا حالا اگر درصدی هم دزدیده باشن و پشیمون شده باشن بخوان به من برگردونن، نمیتونن برگردونن چون مدارک یا شمارهای، آدرسی،چیزی نداشتم تو کیف.
بعد این جریان گذشت، حالا من صبر کردم و بعد از اون قضیه صبر، یهدفعه دیدم از مطب دکتری که قبلا میرفتم، به من زنگ زدن و گفتن که شما کیف گم کردین!
در صورتی که من اصلا تو اون مطب نرفته بودم و هزاران فکر کردم که خب، من که اونجا نرفتم، چه کیفی رو اینا پیدا کردن؟
که اون خانم به من گفتش که: خانم صالحی، یکی زنگ زده گفته که یه کیفی پیدا کردم که توش انقدر پوله…
و بعد، شماره کارت اون دکتر و شماره پرونده شما تو کیف بوده و ایشون تلفن زده به اون مطب دکتر و شماره پرونده شما رو گفته و بهشون جریان رو توضیح داده که همچین پولی پیدا کرده، و ایشون از من اجازه خواست که شمارم بده، و شماره من رو دادن.
و همون روز، حتی نذاشتن من خودم برم پول تحویل بگیرم خودشون پول رو برای من آوردن.و وقتی من بهشون گفتم این پول برای چه کاری بوده، اصلا خودشون اشکشون دراومد و گریه کردن و گفتن: «پس خدا رو شکر که ما تو این کار خیر سهیم بودیم.»
خواستم از شما تشکر کنم. من فکر میکنم علتش فقط اون تمریناتی بود که من انجام دادم.
و باعثش این بود که شما به من یاد دادین اونا رو، و یک زمانی که شاید اوایل آشنایی با این تمرینات، یه نجواهایی تو ذهنم میومد که میگفتم:
«اینا چیه مثلا؟ مگه میشه با اینجور چیزا یه همچین اتفاقاتی برای آدم بیفته؟!»ولی خب، بعد مدتها که بیشتر تمرینات رو انجام میدادم و معجزات بیشتری میدیدم، دیدم که اینم که انجام دادم، واقعا خیلی کارگشا بود.
و اینجا بود که خواستم از شما تشکر کنم.
مرسی بابت وجودتون، مرسی که هستید،دستتون درد نکنه.
تحلیل روانشناسی و معنوی :
در روانشناسی، وقتی ما در برابر یک موقعیت بحرانی، مکث میکنیم و پاسخ خودآگاه میدیم (نه واکنش هیجانی و فوری)، مغز شروع به ساختن مسیرهای جدیدی از آرامش و کنترل درونی میکنه. این دقیقا همون کاریه که خودجو این داستان انجام داد:
واکنش معمول = استرس، آشفتگی، اعلام گم شدن پول به خیر، حس بیارزشی.
اما انتخابش؟ صبر، اعتماد، استفاده از تمرینات ذهنآگاهی و شکرگزاری. یعنی فعالسازی بخش «مدیر مغز» و خاموش کردن حالت بقا و اضطراب.
از دید معنوی، وقتی ما با نیت پاک وارد عمل میشیم، کائنات دقیقا همون نیت رو به شکلهای غیرمنتظرهای به ما برمیگردونه.
اینکه کیف با اون جزئیات برگرده و حتی کسی که پیداش کرده، بخواد سهمی تو این نیت خیر داشته باشه، نشونه کاملا روشنی که در مسیرِ نور قرار داشته.
جمعبندی :
وقتی این داستان رو خوندم، دوباره باورم به تمرین، به نیت خالص، به صبر و به رحمت خدا محکمتر شد.
تو لحظههایی که فکر میکنیم هیچکس حواسش نیست، جهان دقیقتر از هر زمانی داره ما رو نگاه میکنه.
به قول معروف، نیت خیر همیشه راه خودش رو پیدا میکنه.
تا حالا شده بهجای واکنش فوری، فقط صبر کنی و جای ناامیدی، منتظر معجزه از سمت خدا باشی؟
برامون بنویس!