
داستان راندخت-وقتی صدای درونت جدی بگیری، کائنات برات معجزه میفرسته!
سلام به همه عزیزان، امیدوارم حال دلتون عالی باشه.
من فرهمند هستم، توراندخت، و در این ویس میخوام سری داستانهای راندخت رو، یکیش انتخاب کنم و براتون تعریف کنم.
این داستان مربوط به یکی از تجربههای خودم هست.
یه چند مدتی به من یه ندای درون میگفت که برو و دوره طلاسازی و ساختن مثلا زیورآلات با نقره رو یاد بگیر. من خیلی علاقمند بودم و فکر میکردم کار خیلی سختیه.
از خداوند خواستم که خب اگر این مسیر من هست و من باید برم این یاد بگیرم، به من راهها رو نشون بده.
یکی از دوستان به من زنگ زد و گفت که احوالپرسی کرد و گفت: چه خبر؟
گفتم: دنبال یه کلاس میگردم که برم نقرهسازی رو یاد بگیرم.
گفت: اتفاقا دوست من این کار انجام میده، خیلی هم حرفهای و من باهاش هماهنگ میکنم برو پیشش.
و منم همیشه دنبال این بودم که یه جایی نزدیک باشه، چون تهران خب بههرحال مسیرها طولانیه و خیلی خوب، یک ساعت کلاسه ولی ۴ ساعت تو راه هستیم.
این کلاس این آقا در واقع ۱۰ دقیقه راه بود تا خونه ما، این اولین نشانه بود.
من رفتم پیش این آقا و گفتم دوست دارم این کار یاد بگیرم.
اینم زیاد ما رو تحویل نگرفت، گفت حالا یه خانم اومده و حالا یه هوس کرده کاری یاد بگیره، حالا یه جلسه میاد دیگه نمیاد.
من شروع کردم. خب ایشون رفتن یه سری نقره خریدن و با شهریه بسیار مناسب، و زمانشم اینجوری نبود، چون من شاگرد خصوصی بودم میتونستم مثلا یه روز کامل اونجا کار کنم.
این مربوط میشه به زمان کرونا، سال ۹۹ بود که تقریبا تو تیر و مرداد بود.
من رفتم و شروع کردم به کار، و استعداد عجیبی داشتم. البته قبلا نداشتم، نمیدونم استعداد از کجا اومد.
مثل همون جریانی که بعد از دوره شکرگزاری من یه سری کار انجام دادم، یه سری کارا رو یاد گرفتم که حداقل باید ۱۲ سال دوره میدیدم، در عرض یک ماه من همه کارا رو یاد گرفتم و تمام سلولهای من، سلولهای مغز من، حافظه من، کار میکرد.
اینم همینجور بود، یعنی من خیلی راحت هر چیزی که میدیدم تو ژورنال طراحی میکردم و درست میکردم.
و خب خیلی انگشتر درست کردم، خیلی گردنبند درست کردم، و این آقایی که استاد من بود خیلی تعجب کرد.
اوایل من تحویل نمیگرفت ولی بعد جلسه دوم، سوم، خیلی تعجب میکرد.
و جالب اینجاست که طراحی و طرحشم خودم میدادم.
مثلا میگفتم من میخوام یه همچین چیزی درست کنم، مثلا نقره با مروارید میخوام درست کنم یا این کار میخوام انجام بدم، و فوقالعاده ظریفکاری داشتم و کار تمیز درمیآوردم.
جالبیش اینجا بود که تو این درس میخوام این بگم، یکی از دوستان زنگ زد و به من گفت که از همکارا که یه دستگاه کامپیوتر بود خونه ما، گفت که من میخوام بیام این بگیرم.
من یه دلشوره عجیبی گرفتم، یعنی یه اضطرابی که این نباید بیاد، این نباید بیاد،
و همش گفتم: “خدایا خب این میخواد بیاد این کامپیوتر رو از من بگیره، مگه چیه؟ چه اتفاقی داره میافته؟”
بعد به من یه الهام درونی گفت که این با خودت ببر اون کلاسی که داری یاد میگیری.
و من پیام دادم که: “من خونه نیستم، دارم میرم کلاس، و همون آقایی که اون دوست، اون استاد به من معرفی کرده بود، من اونجام، بیا این بگیر.”
من این کامپیوتر رو با خودم بردم و گذاشتم پیش اون استاد.
خب، منتظر بودم که اون دوستمون بیاد و اون دوستمونم مهمان براش اومد و نیومد، منم اون دستگاه رو گذاشتم اونجا.
و جالب اینجاست که اون ندای درون، اون دلشوره، برای این بود که همون روز این آقا کرونا گرفته بود و اگر میاومد تو خونه و این دستگاه رو از من میگرفت، منم کرونا میگرفتم.
و اون دوست ما تقریبا ۲۰ روز مبتلا شد به کرونا، و اون کامپیوترم اونجا موند و منم گفتم: “اللهاکبر از شکرگزاری، اللهاکبر از اینکه خداوند اینقدر مراقب من هست.”
و من دوره جواهرسازی و نقرهسازی رو دیدم و خیلی خیلی لذت بردم.
و این تجربه رو کسب کردم که به دست آوردم، در واقع چقدر این کار زیباست، چقدر این کار حس آدم خوب میکنه.
و از هیچی، یه چیزی خلق میکنی. یعنی مثلا تو ذهنت یه انگشتر میبینی، مثلا میگی این کار بکنم، و خودت قشنگ این خلقش میکنی، به وجودش میاری، لمسش میکنی، و اون انگشتر رو دستت میکنی.
خیلی تعداد زیادی کار انجام دادم و همهرو هدیه دادم به دوستان.
و دوستان وقتی که این کارای دستی من تو دستشونه یا تو گردنشونه، من بسیار لذت میبرم.
و از اینکه مفید بودم و تونستم یک هنری رو یاد بگیرم و یک استعدادی در درون من هست و این کشفش کردم، خب خیلی خیلی از خداوند سپاسگزارم.
و متوجه شدم که وقتی در درون یک ندایی میاد که “برو این یاد بگیر”، بچهها باید گوش بدین.
نگید نمیشه، حالا پول ندارم، حالا کجا استاد پیدا کنم، حالا اصلا من برم که چی بشه… خیلی چیزا میشه!
خب من میدونم که این استعداد دارم، این هنر دارم و هر زمانی که بخوام میتونم از این هنرم، از این استعدادم کار تولید بکنم و ازش پول در بیارم.
این درِ صندوق کائنات برای من هست، این درِ وجود من هست و من میدونم یک زمانی به دردم میخوره.
همونجوری که خیلی خیلی تو این ۵۶ سال من خیلی دوره دیدم.
خیلی کارهای هنری یاد گرفتم: از خیاطی، از گلدوزی، از نقاشی روی پارچه، از نقاشی روی دیوار، از پتینه، از گل خشک و نقاشی کاردک…
خیلی خیلی یعنی من هر هنری که به من گفت، رفتم یاد گرفتم و میدونم که اینا یه روزی به دردم میخوره.
منظورم از این درس، از این داستان اینه که من به ندای درونم گوش کردم.
حتی تو اوج کرونا، خداوند برای من بهترین استاد رو پیدا کرد.
۱۰ دقیقه تا خونه ما راه بود، من پیاده میرفتم، بعد هر ساعتی که میخواستم میرفتم و زمان محدود نبود.
ممکن بود مثلا من ۸ ساعت تو اون کارگاه باشم و داشتم کار میکردم و خیلی خیلی دوران خوبی بود.
یعنی با توجه به اینکه کرونا بود، همه تو خونه بودن و میترسیدن، ولی خداوند انقدر مراقب من بود که من از همون فرصت هم استفاده کردم.
حالا دورههای شکرگزاریم داشتم، مطالعاتم داشتم، رو خودم کار میکردم…
ولی ما انسانها کلا به یک هنر نیاز داریم؛ حالا به یک هنر، یه کار دستی، یه سازی، یه آوازی، نقاشی، عکاسی…
حتما حتما بهتون پیشنهاد میدم برای وجود نازنینتون، حتما حتما برید یک هنر یاد بگیرید، یه چیزی رو خلق بکنید برای وجود خودتون،حالا نمیخواد اصلا پول دربیارید.
وقتی تو خونه هستید یا وقت دارید، نشینید افکار منفی تولید بکنید، هی به گذشته فکر کنید، هی به آینده نگران باشید.
چون اگه غم داشته باشیم، گذشتهایم؛ اگه ترس داشته باشیم، آیندهایم؛ و ما بین این دوتا گیر کردیم.
در نتیجه ما میتونیم با همین کارای کوچیک خودمون خوشحال کنیم، حال خودمون خوب کنیم.
و من خیلی خیلی خوشحالم که رفتم و این یاد گرفتم.
و به شما هم پیشنهاد میدم که اگر حوصلش دارید و میبینید استعدادش دارید و علاقهمند هستید، حتما حتما دنبال علاقتون برید.
اون درون ما یک کودکی هست که مرتب به ما میگه… خواستههاش میگه.
اگر دنبالش نریم ما اذیت میشیم. چون ما باید برای دل خودمون هم یه سری کارا انجام بدیم.
و خوشحالی در درون ماست، حال خوب در درون ماست، عامل بیرون باعث خوشحالی ما نیست.
اون به ما راه رو نشون میده، به ما نیاز رو میگه، ما با ذهنمون باید نشونهها رو دنبال کنیم و بریم اون کار رو یاد بگیریم.
و بارها و بارها گفتم: دوستان، تو هر کاری که میرید، هر مهارتی، هر رشتهای، انقدر خوب یاد بگیرید که از ۸۰ تا ۱۰۰ بشه.
یه کاری انجام بدید، بذارید کنار. من مطمئنم که تمامی این هنرهایی که یاد گرفتم یه روز به کارم میاد.
یکی از تمرینهای آقای آنتونی رابینز هست که میگه: تو یه شهری که اصلا زبانش بلد نیستی، تو کشوری بری و هیچ پولی هم همراهت نباشه، و بعد از یک ماه، شما باید بتونید کاری پیدا بکنید، درآمد داشته باشید، دوستان خوب پیدا بکنید…
حتی اگر زبان اون بلد نیستید. چون زبان کائنات احساس.
و شما مهارتتون اصلا نیاز به زبان نداره، شما اگر مهارتتون ۸۰ تا ۱۰۰ باشه، مثلا من آرایشگری بلدم، رنگ مو بلدم، عکاسی بلدم، انگشترسازی بلدم…
تو هر کشوری که من برم، خب کار انجام میدم. حالا چی کار به زبان من دارن؟
در نتیجه این تمرین تمرین بسیار خوبیه.
همیشه تصور کنید که در یک کشوری هستید، مهاجرت کردید و شما باید کارآفرین بشید، شما باید یه مهارتی بلد باشید.
این نیست که ما بریم خارج از کشور، مهاجرت بکنیم، فکر کنیم اونجا گل و بلبله! نه!
من بارها گفتم: تو خارج از کشور به مهارت خیلی خیلی ارزش قائلن و همینطور کشور خودمون هم همینطوره.
برید دنبالش، یاد بگیرید، کلاس برید، و نگید “میدونم” و نرید…
مثلا یه کاری رو خیلی خیلی سطحی یاد بگیرید.
همین شیرینیپزی، آشپزی، خیاطی، نمیدونم… هر کاری! هر کاری رو باید برید به نحو احسن یاد بگیرید.
چون وقتی که احساستون میگه برو ثبتنام کن و این کار یاد بگیر، کودک درونتون داره به شما میگه.
و من خودم این تجربهم بود، الانم که بارها گفتم، ندای درونم به من میگه برو ساز یاد بگیر.
که من دارم سهتار یاد میگیرم، میگه باید بخونی، من دارم کلاس آواز میرم.
هر کدومتون جای من باشید، با این همه کار، میگید “من وقت ندارم، تو این سن، من برم سهتار یاد بگیرم؟ آواز برای چی یاد بگیرم؟ مگه من قراره خواننده بشم؟
من از زمانی که دنبال دلم رفتم، دنبال استعدادم، دنبال ندای دلم، خیلی خیلی حالم بهتره، حال دلم بهتره.
و وقتی حال دلم بهتره، خب بهتر میتونم آموزش بدم چون اون همراه منه.
الان درس روز بیستوهفتم میگه: “برو جلو آینه و بابت وجودت سپاسگزاری کن.”
چون وقتی که من بابت وجودم سپاسگزار باشم، دیگه غر نمیزنم، دیگه نمیگم “تو کمی، تو بیارزشی، تو ناتوانی!”
من بابت وجودم سپاسگزارم.
حالا این وجودم هرچی میخواد باشه، از ۱ تا ۱۰۰، اصلا من ۱۰ام، من بابت وجودم سپاسگزارم و تلاش میکنم که رشد کنم، پیشرفت کنم، رو عزت نفسم کار میکنم.
و وقتی که روی عزت نفسم کار میکنم، عزت نفس یه احساس درونیه.
وقتی احساسم به خودم خوب باشه، پس اعتمادبهنفسم دارم.
یعنی وقتی عزت نفس داشته باشم، اعتمادبهنفسم پیدا میکنم، یعنی قویتر میشم.
اینم یکی از داستانهای راندخت بود که در رابطه با خودم پیش اومد.
که هم رفتم یه هنری یاد گرفتم، هم تو اوج کرونا، خداوند از من محافظت کرد…
از طریق شهودم و الهامات درونم و قلبم به من گفت که “مراقب خودت باش” و من گوش کردم.
و به لطف خدا، به لطف خدا، به لطف خدا، من کرونا نگرفتم.
و حتی تو اوج اون بیماری سانتریفیوژم، که تو اوج کرونا بود، من کرونا نگرفتم، چون خداوند مراقب من بود.
امیدوارم که این داستان به جانتان نشسته باشه.
نکاتش یادداشت کنید، به کار بگیرید.
مثل همیشه، دوستتون دارم.
در پناه حق
خدانگهدار.
شما خودجوی عزیز نظرات یا تجربیات مشابه خودتون رو میتونین در قسمت درج شده پایین برای ما بنویسید.