برای استفاده از سایت راندخت، نیاز به راهنمایی داری ؟!

من از دل خیانت خودم زنده کردم + ویس خودجو

من از دل خیانت خودم زنده کردم

من از دل خیانت خودم زنده کردم + ویس خودجو

گاهی یک اتفاق میتونه همه‌ اون چیزی که از خودت می‌شناختی رو متلاشی کنه، جوری که دیگه هیچ جوره نتونی جمع کنی…
اما بعضیا، درست همون‌جا که همه چی انگار تموم شده، از نو شروع می‌کنند.
این دستاورد زیبا، روایت زنی هست که دلش شکست، دنیا روی سرش خراب شد، غرورش له شد، ولی خودش رو جمع کرد.
نه فقط برای زنده موندن… برای زنده شدن دوباره روحش، اونجوری که تا حالا هیچ وقت نبوده.

 

دردی که منو ساخت : کد دستاورد ۱۲۲۳۴۱#

سلام و وقت بخیر خدمت همه دوستان و استاد نازنینم.

استاد عزیز، ممنون و سپاسگزارم از اینکه تو این یک سال و نیم کنارم بودی. همیشه راهنماییم کردی، همیشه کمک حالم بودی، مسیری بهم نشون دادی که واقعا پر از آگاهی بود و الان، امروز با گفتن این دستاورد، می‌خوام واقعا یک تشکر ویژه ازتون بکنم.

من اول از همه می‌خوام خودمو معرفی کنم. من یک خودجوی ۴۶ ساله‌ با ۲۵ سال زندگی مشترک دارم. الان ۱۸ ماهه که دارم تو مسیر شکرگزاری هستم.
همیشه با دقت، شکرگزاری‌هام انجام دادم. دوره‌ سایه و باورمند و دوره الفبای آگاهی رو شرکت کردم و ممنونم که همیشه، استاد هر موقع سوالی داشتم یا کمکی خواستم، خیلی با اشتیاق، خیلی با دل و جون کمکم کردن.

من تو این ۱۸ ماه خیلی تغییرات داشتم. خیلی.
اصلا مسیر زندگیم عوض شد. خیلی به ضعف‌هام، به اشتباه‌هام پی بردم.
منیت‌هام کامل، روز به روز داره واسم روشن میشه.
خیلی خیلی منیت داشتم. منیت‌هایی که واقعا من از قلبم جدا کرده بود.

من اصلا هیچ وقت صدای قلبم نمی‌شنیدم. تازگیا دست رو قلبم میذارم، یک ضربانی حس میکنم. از بس با این منیت‌ها از قلبم فاصله گرفته بودم.

ولی خدا رو شکر، الان خیلی راضیم از اینکه دارم ذره ذره بزرگ میشم.
از اینکه دارم رشد میکنم ولی رشدم تدریجیه. کوچولو کوچولو، که بفهمم، که هضمش کنم.

الانم با این بزرگ شدن‌ کوچولو کوچولو، با این رشد تدریجی، به خیلی از آگاهی‌ها دست پیدا کردم.
همین رشدهای تدریجی باعث شد که من تو بزرگ‌ترین چالش زندگیم، سربلند بیام بیرون.
چالشی که واقعا دردناک بود، که تو این اسفند ماه واسه من اتفاق افتاد.
و میخوام این به عنوان یک دستاورد بهتون بگم، شاید کمک‌حال خیلیا باشه.

من یک زنی هستم که واقعا همیشه تو زندگی، خیلی خودم زن می‌دونستم. که انقدر فداکارم، دلسوزم، پای شوهر و بچه‌هام وایسادم که هیچ‌وقت خودم نمیبینم.
همش دارم واسه اینا وقت می‌ذارم، همش دارم دلسوزی میکنم، نمی‌ذارم یک ذره تو رنج باشند.

به خودم افتخار می‌کردم. فکر می‌کردم دیگه اینا قدر منو میدونن. دیگه اینا باید من خیلی با ارزش بدونن. شوهری که همیشه تمام کارهای شخصیش من انجام دادم، همیشه پشتش بودم. مثل یک پرستار بالا سرش بودم. زن نبودم واسش. مثل یک پرستار و مادر بودم.

بعد توقع داشتم قدر من بدونه که تو این اسفند ماه، واقعا قدر شناسیش بهم نشون داد. اونم چه جوری؟
اومد دقیقا موقعی که اصلا من انتظارش نداشتم. واقعا انتظارش نداشتم و فکر می‌کردم دیگه کم‌کم داره رابطه‌مون رو به بهبودی میره. یهویی دیدم که یک خیانت بزرگی در حقم کرده.

که البته اینم، حالا نمیدونم کار خدا بود یا از سر فضولی خودم بود که پی بردم به این خیانت.

من به هوای اینکه بدونم شوهرم تو گوشیش با برادرش یکم می‌خواستن شراکت کنند، و چون من مخالف بودم، دنبال این بودم که نذارم این کارو بکنه، رفتم سراغ گوشیش.
من یکم تجسس و کنجکاوی کردم، که تو همون حین دیدم که نه… تو گوشیش یک سری مسائل دیگه هست.

من با یکم کنجکاوی بیشتر، پی بردم که آره…
این آقا در حق من خیلی بدی کرده، و خیانت کرده
خیلی برام سنگین بود، هضمش سخت بود.
ولی یک لحظه به خودم اومدم، گفتم که وایسا، یک لحظه، تو قراره بزرگ بشی، تو قراره رشد کنی. نباید بهم بریزی، باید علت این کار پیدا کنی.

وقتی تو دوره‌ باورمند و سایه‌ها فهمیدم که ارتعاش خودمه که تو اطرافیانم افتاده، هر رفتاری که باهام بکنن، انگار انعکاس خودمه که بیرون افتاده.
یکم به خودم اومدم، گفتم ببینم من، خودم با خودم چیکار کردم که این کار با من کرده؟

نمیشه بگم خیلی صبوری کردم.
نه هر زنی بالاخره تو این موقعیت یکم به‌هم میریزه. منم داغون شدم.
اول خواستم به روش نیارم، به خاطر همون ترس‌هایی که داشتم. ترس از دست دادن، ترس از دعوا، مشاجره، ناراحتی بچه‌هام. گفتم به روش نیارم.

ولی نمیدونم چی شد، یک لحظه گفتم نه، باید بهش بگم.

یک دور هم با استاد مشورت کردم.
زنگ زدم، گریه کردم، گفتم: «استاد، این جریان واسه من پیش اومده.»
بعد استاد بازم دلسوزانه راهنمایی کرد و گفت:
«تو باید از این حالت بقا بیای بیرون. تو ترس داری، ترس از دست دادن داری. باید مقابلش وایستی، باید ازش رد بشی. نترس، از هیچی نترس.»

من وایسادم. جلوی شوهرم گفتم باید بهش بگم، بگم که من میدونم چه کاری کرده.

تقریبا یکی دو سال پیش، شوهرم یک خونه و یک ماشین به اسم من کرده بود. که من همیشه به خاطر اینکه مثلا فکر می‌کردم لطف بزرگی در حقم کرده، خیلی مقابلش کوتاه می‌اومدم. می‌گفتم: «آره، این دیگه من دوست داره که این کار رو کرده.»

یا مثلا به قول گفتنی، ببخشید، من پاچه‌خواری می‌کردم.
که آره، بذار یک کاری کنم که اینا رو ازم پس نگیره. اینا واسه من پشتوانه‌ان.

بازم یک صحنه‌هایی اومد جلوی چشمم، گفتم بذار نگم، دوباره کوتاه بیام. نکنه اینا رو ازم بگیره، نکنه باز بیاد پدر و مادرم رو فحش بده، تحقیرم کنه.

ولی استاد که گفت به ترسات غلبه کن، از ترسات رد شو، «باید یک روزی به خودت بیای. شاید این درسیه که باید بگیری تا خودت پیدا کنی.»

من وایستادم، گفتم بهش میگم. میگم که من فهمیدم این کارش، کار کثیفش.
بعد از این به بعد، حق نداره از من توقعی داشته باشه.

این یک مریضی هم داره که دو ساله گرفته من دو ساله یکسره، بدترین جا بدنشو هر روز دارم پانسمان میکنم. خیلی دردم اومد.
منی که دارم بهش خدمت میکنم، اینجوری پرستاریش می‌کنم، این به حالتیه که شاید بیرون هیچ‌کس حاضر نباشه همچین زخمی رو پانسمان کنه، ولی من میکنم. فکر می‌کردم هیچ‌وقت بهم بدی نمیکنه، ولی دیدم کرده.

بعد رفتم به شوهرم گفتم. گفتم: «من شنیدم کاری که کردی، فهمیدم. از این به بعد، نه من نه تو، دیگه از من توقع هیچ کاری نداشته باش.»

ولی اون، بجا اینکه خجالت بکشه، پررو شد. پررو شد و اومد باهام مقابله کردن. اذیت‌هاش چند برابر شد. همون فکری که تو سرم بود، اتفاق افتاد.

گفتم الان میخواد بگه خونه و ماشینم پس بده. اومد گوشی رو گرفت، زنگ زد به همه فک و فامیل و خواهرهام و اینا، که بهش بگین ماشینم و خونم پس بده.

من گفتم: دیگه نمیخوام بترسم. میخوام وایستم. مگه خونه و ماشین به اسم من نیست؟ خب، به اسم منه دیگه. بیاد پس بگیره ببینم چه جوری میخواد پس بگیره.

من، که هیچ‌وقت دلم نمی‌اومد غذاش دیر بشه یا لباسش کثیف بمونه، ۲۰ روز کامل محکم و سفت وایسادم.

همیشه دستم میذاشتم رو قلبم، می‌گفتم: «خدایا کمکم کن، می‌خوام اون عزت نفسی که گم کردم رو پیدا کنم.»

من خودم باعث شدم این من انقدر تحقیر کنه، بیاد خیانت کنه.
پس باید خودم پیدا کنم. اون عزته، اون ارزشه رو باید پیدا کنم. بفهمه که منم می‌تونم.

۲۰ روز تمام، نه غذا بهش دادم، نه لباساش شستم، نه اصلا یک کلمه باهاش حرف زدم.
حتی یه جوری شد که کارای خونم هم انجام ندادم.
به بچه‌هام سپردم، گفتم: تحمل کنین، من باید بفهمم کی هستم و دارم توی این دنیا برای چی زندگی می‌کنم.

۲۰ روز تموم ادامه دادم. بعد تو سکوت نشستم. حرفهام زدم، نوشتم. یک سری با کودک درونم ارتباط برقرار کردم.

یواش یواش فهمیدم که ریشه‌ این چالش، برمی‌گرده به کودکیم.
که بله، این انعکاس ارتعاش خودمه که افتاده بیرون. الان تو زندگیم، به این شکل داره بهم نشون داده میشه.

بعد هرچی فکر کردم، رفتم به یک سال پیش، دو سال پیش، سه سال پیش… تا رسیدم به کودکیم. همین‌جوری رفتم عقب‌تر. دیدم آره بابا… من خیلی خیانت‌ها تو زندگیم دیدم.

که این آخریشه… به این مدل بهم نشون داده شده که باید درسم پس بگیرم.
مشکل از خودمه، مشکل از شوهرم نیست.

من یکی‌دوبار هم با استاد حرف زدم. استاد گفتن:«مریم، برو از شوهرت معذرت‌خواهی کن. این خود تویی، این خود تویی. این یک درسه که داره بهت داده میشه.»

ولی من… واقعیتش بهم برخورد.
گفتم:«استاد به من میگه از این معذرت‌خواهی کنم؟ نه! من معذرت‌خواهی نمی‌کنم.»

ولی معذرت‌خواهی نکردم. نشستم فکرام کردم. ریشه رو پیدا کردم. دیدم بله، مشکل از خودمه. از درون منه. این منم که باعث شدم.

اون خاطره‌ کودکی که تو ذهن من، تو ضمیر ناخودآگاهم مونده، و توی همه‌ دوران زندگی من، دونه‌دونه باعث شد از خیلیا یک سری خیانت‌ها ببینم. ولی رنگارنگ. که این آخریش این رنگی بود.

خب حالا باید چیکار می‌کردم؟ باید خودم می‌بخشیدم.
تا خودم نمی‌بخشیدم، نمی‌تونستم شوهرم ببخشم.

هر روز که من خشم  که در درون داشتم، این خشم می‌افتاد رو شوهرم. اونم با خشم می‌اومد خونه. خونه جهنم شده بود برامون.

کم‌کم گفتم:«باید این خشم آروم کنم.»
اومدم با یک سری تکنیک‌هایی که تو باورمند و سایه‌ها یاد گرفته بودم و با کمک استاد، خشمم آروم کردم.
گفتم:«میخوام خودم ببخشم.»
رفتم تو کودکیم. با کودک درون، خاطره‌هام بازسازی کردم. با خاطرم حرف زدم، با کودک درونم حرف زدم. قشنگ پاکسازی کردم…

بعد، من خیلی آروم شدم، آروم که شدم، قشنگ تابلو بود.
شوهرم که وقتی می‌اومد خونه ، از اون عاصی و عصیانگری، انگار که خیلی آروم شده بود میومد خونه.

کم‌کم، من هر روز که یکم رو خودم کار می‌کردم، اونم تغییر می‌کرد. اینی که واسه خونه هیچ خرجی نمیداد، تو این بیست روز خریدی نمی‌کرد و هر روز باهام دعوا داشت سر خونه و ماشین…بعد دیدم نه، بابا! آروم شد.

یک روز نشسته بودم، دیدم از بیرون کلی خرید کرده، آورده گذاشته وسط آشپزخونه.
اونجا بود که فهمیدم نه، من آروم شدم، اونم آروم شده.
بعد گفتم:«میخوام خودم ببخشم.» من نشستم و انگار که خودم بخشیدم. ولی نگو ذهنی بخشیدم، نه از ته دل.

اولش گفتم خودم بخشیدم. کلی معذرت‌خواهی کردم از کودک درونم، پاکسازی و اینا، ولی یکم که به خودم اومدم، دیدم شوهرم اومده پیشم نشسته، داره ازم معذرت خواهی میکنه.

معذرت خواهی کرد. منم گفتم:«باشه، عیب نداره… بذار ببخشمش.»

تا اومدم به خودم بیام… چون ذهنی بخشیده بودم، یک دفعه، تا به صورتش نگاه کردم، یکسری مکالمه‌هایی که ازش شنیده بودم، همه‌ صحنه‌های خیانت، اومدن جلوی چشمم.

باز خشمگین شدم. خشمگین شدم و یک سری عکس‌العمل نشون دادم.

بعد یکم دیگه، اون پا شد رفت. دید من دیگه نمیخوام چیزی بگم، گذاشت رفت. ولی هیچی نگفت… نه فحش، نه دعوا.

من نشستم، گفتم:«چرا من این کار رو کردم؟ مگه من نگفته بودم خودم بخشیدم؟»

یک‌دفعه، انگار از قلبم یک صدایی اومد که گفت:«من بهت اعتماد ندارم، دروغگو

فهمیدم کودک درونمه… گفتم: «چرا به من میگی دروغگو؟ چرا بهم اعتماد نداری؟»

بعد یک لحظه دیدم گفت: «تو الکی داری میگی بخشیدی. تو نبخشیدی. تو داری فیلم بازی میکنی. تا تو خودتو نبخشی، نمیتونی کسی رو ببخشی. تو بشین با خودت کنار بیا.»

دیدم آره… من ذهنی بخشیده بودم خودمو، من یک روز کامل به خودم وقت دادم. نشستم با خودم، قلبا ، گفتم باید بتونم از ته دل خودم ببخشم.

من قشنگ از ته دل خودم بخشیدم. دستمو گذاشتم رو قلبم، کلی مراقبه و پاکسازی کردم. من خودم بخشیدم،
بعد گفتم دیگه کاری به شوهرم ندارم. اونم بره… حالا هر چی شد، شد.

فردا که از اداره اومد، دیدم یه گوشی آیفون دستشه، گفت این کادوی توئه
منو کشید اتاق، گفت این واسه تو خریدم.

من پسش دادم. گفتم من نمیخوام. تو تازه میخوای خونه و ماشینمم ازم بگیری!
گفت منو ببخش و من باز چیزی نگفتم.
با خودم گفتم دیگه من واقعا خودم بخشیدم.
ولی خیلی آروم شده بودم. بخشیدمش، باهاش حرف زدم، راه اومدم…

نزدیک عید بود. یهویی گفت: «واسه عید برنامه‌تون چیه؟»

گفتم: «من هیچ‌جا نمیرم. چون چند ساله عیدها با هم نیستیم و جداییم. و اون میره خونه‌ مادرش، ما تنها می‌مونیم.»

گفت: «اگه میخواین، بفرستمتون مسافرت؟» من خواهرم قشم، یهویی دیدم بدون اینکه بهم بگه، دو تا بلیط هواپیما واسه من و پسر کوچیکم گرفته و ما رو راهی قشم کنه.

اصلا گیج مونده بودم
خدایا! از اون صحنه به این صحنه؟ یعنی واقعا انقدر؟ یعنی میگن ارتعاش درون روی خودت کار کردن این‌قدر تاثیر میذاره؟

قرار بود سال تحویل رو بزاره بره و من با بچه‌ها تنها بمونم. بعد از سال تحویل قرار بود برم قشم. ولی خدا طوری این عید رو برای من برنامه‌ریزی کرد، طوری این سناریو رو نوشت، که یک روز مونده به عید، ماشینش تو خیابون خراب شد و نتونست بره شهرستان.

و من، برای اولین بار، سال تحویل رو کنار بچه‌هام و شوهرم بودم.
واقعا با شادی و خوشحالی؛ بعد سال تحویل رفت شهرستان که قرار بود سیزده‌ به‌ در هم ما تنها باشیم، مثل هر سال که پیش مادرش می‌موند.
یعنی یک چیزی بگم باورتون نمیشه انقدر به مادرش وابسته اس تو این چند سال، ولی از قضا، من یک ده روزی مسافرت رفتم. چقدر با خاطرات خوب، با خوشی، جای همه دوستان خالی، خیلی خوش گذشت.

اولین عیدی بود که انقدر بهم خوش گذشت. پیش خواهرم، بهترین جاهای قشم رو گشتم، بهترین خریدها رو کردم.
اومدم که سیزده‌به‌در با بچه‌هام تنها باشم. دو روز مونده به سیزده‌به‌در، دیدم با مادرش دعوا ش شده و اومده پیش ما.
دوستان، سیزده بدر من. نمیدونید، جاتون خالی، انقدر با هم خوب و خوش گذشت که واقعا عالی بود.

امسال فکر میکنم انگار اولین سالی بود که من ازدواج کرده بودم. پیش شوهرم و بچه‌هام، انقدر عید خوبی داشتم که واقعا دست استاد می‌بوسم.
دست این راهنما رو می‌بوسم. خیلی راهنما داشتم. یک سری از بچه‌ها هم کنارم بودن تو این چند روز، تو این چند وقت، کمکم کردن، راهنمایی کردن. همشون می‌بوسم و قدر این دوره‌ها رو باید بدونیم.

این دوره‌ها واقعا معرکن.
یعنی من ایمان آوردم بهشون.
میگم من خیلی زندگیم تغییر کرده.
اگه این خیانت نبود، الان واقعا میگم این چالش، این خیانت واسه من پرخیر و برکت بود.

این آرامش عمیق، این ارتباطی که با قلبم گرفتم… قلبم، یعنی هر لحظه داره با من حرف میزنه.
لبخنداش دارم می‌بینم. چون تونستم اعتمادش جلب کنم.
خودش بهم گفت: بهت اعتماد ندارم، چون کارام ذهنی بود. شکرگزاری‌هام ذهنی بود. الان میفهمم قلبی یعنی چی.

واقعا باید به قلبمون وصل بشیم. این قلبه که داره ما رو خوشبخت میکنه. این قلبه که داره به ما زندگی میده. الان یعنی واقعا معنی خدا رو میدونم.

اینم یک چیزی بود که استاد بهم یاد داد: هر وقت حالت بده، نماز نخون.
من تازه فهمیدم. من هر وقت حالم بد بود نماز میخوندم، با اشک و آه و گریه. انگار به خدا ارزش قائل نبودم.
ولی الان حالم خوبه، با خنده نماز میخونم. جوابشم خیلی عالی می‌گیرم.

خواستم اینا رو بهتون بگم. بگم که واقعا زندگی خیلی شیرین و لذت‌بخشه.
وقتی بزرگ میشی، رشد میکنی، باید خیلی خیلی در جایگاهی باشی که بتونی اون رشد کردن و بزرگ شدنت ثابت کنی. با مسائل، با چالش‌ها…

نباید توقع داشته باشیم که زندگیمون چالش نداشته باشه. اتفاقا با چالش‌هاست که داریم بزرگ میشیم.
این چالش، این خیانت، منو خیلی بزرگ‌تر کرد، خیلی.
خدا رو هر دقیقه دارم شکر میکنم. خدا رو خیلی سپاسگزارم. از استاد عزیز هم سپاسگزارم.

ممنونتم استاد.
امیدوارم که واقعا کمکی کرده باشم.
نکته‌های خوبی
داشته باشه واستون.

سپاسگزارم.

 

تحلیل روانشناسی و علمی این دستاورد :

این تجربه فقط عبور از یک خیانت نبود؛ عبور از تمام الگوهای پوسیده‌ای بود که سال‌ها از درون خورده بودنش.
از نظر روانشناسی، وقتی فرد به جای فرار، میره سراغ ریشه‌ زخم‌هاش، یعنی وارد «مرحله‌ رشد بعد از آسیب» شده.
جایی که خود واقعی، از توی خاکستر زخم‌ها متولد میشه. این خانم، با آگاهی که از دوره باورمند و دوره سایه پیدا کرده بود، و همچنین بلد شده بود از زخم‌های کودکیش، با دیدن تکرار مشکلات، و با کار روی عزت نفس و کودک درون، خودش رو بازسازی کنه.
از حالت ترس و بقا، وارد درک، قدرت و انتخاب شد.
این یعنی بالاترین سطح آگاهی و رشد؛ اینکه خودت رو از نو بسازی، حتی وسط این چالش و درد.

جمع‌بندی :

این فقط یک داستان از خیانت نیست. این صدای قلب یک زنه که از کوهی از مشکلات رد شده، ولی خودش رو گم نکرده.
صدایی که تو سکوت، با خودش گفته: «نمیخوام دیگه قربانی باشم… وقتشه که پاشم.»

برای من، این نوشته پر از احترامه. نه ترحم.
احترام به زنی که با دستای خودش، از دل زخم‌هاش، مسیرش رو ساخته. بجای اینکه غر بزنه و همه رو مقصر کنه، این چالش رو توی درون خودش جستجو کرده.
و اگه تو هم یک جایی تو زندگیت زمین خوردی و هنوز مطمئن نیستی که بتونی پاشی، این متن برای تو…

خیلی دوست دارم بدونم، تو زندگیت تا حالا لحظه‌ای بوده که از دل یک زخم عمیق، یک قدرت تازه تو وجودت بیدار شه؟
اگه آره،برام حتما بنویس…

 

شما خودجوی عزیز نظر و کامنت‌تون رو میتونین در پایین این قسمت درج کرده و اگر تجربه مشابه‌ای دارید نیز بنویسید.
 

ویس این دستاورد، با صدای خودجوی عزیز


 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *