
داستان راندخت-مردی که سایههاش رو شناخت و زندگی تازهای ساخت!
سلام به همه عزیزان، امیدوارم حال دلتون عالی باشه.
من فرهمند هستم، توراندخت، و در این ویس میخوام سری داستانهای راندخت رو براتون تعریف کنم.
این داستان مربوط میشه به قهرمان داستان ما، که حمید عزیز هست و امروز براتون ویسشونم گذاشتم.
خب، آشنایی من با حمید، آقای حمید اعتماد، زیاد نیست ولی تو همین مدت کم،
یه علاقه خاصی بهشون پیدا کردم و شخصیت بسیار جالبی دارن.
آشنایی من با حمید از دیماه، تو همایش رقم خورد؛
یه پسر جوون خوشتیپ، ردیف اول نشسته بود، با روابط عمومی بالا و مرتب، خودش معرفی میکرد:
«حمید اعتماد هستم، تو کار املاک هستم، کارشناس املاک هستم.»
و برای من جالب بود. اومد خودش معرفی کرد و خوشبختانه همشهریم دراومد.
گفت: من به خانمم گلگلی میگم، اسم خانمش گذاشته گلگلی.
گفتم که ایشون بختیاری هستن، به خاطر اینکه موقعی که ویسشون ضبط میکنن،
یه تکهکلام دارن که فقط بختیاریها اینجوری صحبت میکنن.
خب تو آنتراک چند بار با من صحبت کرد؛ مکالمات خیلی کوتاه بود ولی خیلی خیلی کلیدی.
چند تا سوال از من کردن و بعد، موقعی که سانس دوم بود که من اومدم صحبت کنم در رابطه با سایهها، خیلی برام جالب بود که من حمید رو انتخاب کردم و هرچی ازش سوال میکردم، سایههاش میشد ابوالفضل، برادرش.
و خیلی خاطره خوبی بود، خیلی فضای همایش رو شاد کردیم ما، و با وجود حمید خب مضاعف شد و یه خاطره ثبت شد برای هممون.
و عزیزانی که در همایش بودن، دقیقا یادشونه که ابوالفضل!
که من دیگه آخرش گفتم:«بگو یا ابوالفضل دست از سر ما بردار!»
آشنایی من با حمید اونجا رقم خورد و چند روز بعد، حمید جان اومدن یه کلاس خصوصی برداشتن و چند ساعتی ما در خدمتشون بودیم.
خب سایهها رو من آموزش دادم و دیدم که بسیار آدم مسئولیتپذیر، بسیار فداکار، بسیار خانوادهدوست، بسیار زندوست، و بسیار باهوش.
و در مسیر آگاهی قرار گرفته بود.
خب با دورههای استاد عباسمنش هم آشنایی داشتن، در شکرگزاری بودن، ولی اونجوری که دلش میخواست،
در بعد مالی و ذهنآگاهی به اون آرامش، به قول خودشون، نرسیده بودن.
خب من همیشه گفتم: شناخت سایه و نیمه تاریکی خیلی به ما کمک میکنه که ما دست از سر دیگران برداریم،
و سفری به درون بریم و خودمون بشناسیم و راحتتر زندگی کنیم.
چون ما دیگران نمیتونیم تغییر بدیم ولی با کار کردن روی خودمون و افکارمون و نیمه تاریکیمون، خب خیلی راحتتر میتونیم زندگی کنیم.
و اون حساسیتهامون بذاریم کنار، اون قضاوتامون بذاریم کنار.
و جالبه که خب یه چند تا تکنیک من به حمید جان آموزش دادم.
تو همون کلاس من گفتم که در مورد خواهرشون صحبت کردن، گفتم:
«رفتی خونه، فرصت کردی یه شب به من زنگ بزن و گوشی رو بده به ماهرخ عزیز.»
و من احساس کردم که زمان بیداریشه.
خب من با فرهنگ بختیاریها خیلی آشنا هستم و زندگی حمید جان رو وقتی شنیدم، دیدم که دقیقا تو ۲۰ سال گذشته من گیر کرده؛
دلسوزیهای بیش از حد، فداکاریهای بیش از حد، و اینکه کسی قدر من نمیدونه،
و همه رو میخواد خوشحال و کنار هم نگه داره، به هر قیمتی.
که حالا یه سری راهنماییهایی شدن و کلی ازشون چیز یاد گرفتیم.
و حمید جان رفت خونه و یه شب به من زنگ زد، گفت: «سلام، گوشی!» و گوشی رو داد به خواهرشون ماهرخ.
و یکساعت من با ماهرخ جان صحبت کردم و دعوتش کردم به شکرگزاری.
جالب اینجاست که گفتم: «حمید کجاست؟»
گفت: «رفته سلمونی!» یعنی فقط گوشی رو داد به خواهرش و رفت سلمونی!
و ماهرخ جان دقیقا آماده بود که بیاد تو شکرگزاری.
و یه دوره انجام داد و کارش عوض شد، اومد پیش حمید جان شروع به کار کرد.
و چون حمید تو کار املاک بود، خب من ازشون دعوت کردم که بیان محل کار ما رو ببینن، ببینیم پیشنهادی برای ما دارن.
ما میخواستیم دفترمون رو جابجا کنیم.
خب اومدن، یه سری پیشنهاد دادن و جالب اینجاست که ما یه دو سه ساعت دیگه که صحبت میکردیم،
یه موضوع کاریشون داشت که باز برمیگشت به یه قسمتی از سایه.
و من بهش گفتم: «این کار انجام بده که این موضوع حل بشه.»
و دو روز بعد، به من پیام داد و گفت: «اون موضوع برای همیشه حل شد.»
خب تو بعد مالی، خیلی خیلی خدا رو شکر رشد کرد.
تو بعد شخصیت، خیلی رشد کرد.
تو بعد عاطفی، خیلی رشد کرد.
تو بعد سبک زندگی و معنویت، خب بههرحال حمید داره روی خودش کار میکنه.
و فکر میکنم چند تا از داستانهای راندخت رو ما بتونیم اختصاص بدیم به حمید عزیز.
چون میدونم که خیلی فعاله و میدونم که در مسیر رشد هست و خیلی دستاوردهای خوبی داره به لطف خدا.
چون متوجه شده که خودش خالق زندگیشه و متوجه شده که باید روی افکارش کار بکنه و روی بعد رشد شخصیتیش.
و امروز، برای من یه ویس خیلی خیلی قشنگ فرستاد که من گفتم: «انقدر ویست کامل که اصلا نیاز به داستان راندخت نداره!»
ولی باز دلم نیومد و گفتم که قهرمان داستانمون رو فعلا بهتون معرفی بکنم.
و فکر میکنم حمیدهم بشه سریالهای راندخت و من خیلی بتونم در مورد موفقیتهاش صحبت کنم.
همونجوری که در مورد علی عزیزم زیاد صحبت میکنم،
همینجور که در مورد اون خانمی که دیشب صحبت کردم داستان شماره فکر کنم ۳۳ هست اونم خیلی دستاوردهای خوبی داره
امروزم باز به من پیام داد، گذاشتم که جمع بشه که یکی از داستانهای راندخت رو اختصاص بدم به اون عزیزی که در شهرستان هستن و هنوز من اجازه ندارم اسمشون رو بگم.
ولی امروز به من پیام دادن که:
من قهرمان قهرمان قهرمان راندخت میشم و من باعث میشم که خیلیا بیان تو شکرگزاری، چون از من درماندهتر و بیچارهتر تو دنیا وجود نداره، ولی من دارم نتیجه میگیرم.
خیلی خیلی خوشحالم برای حمید عزیز که چه فامیلی قشنگهم با خودش گذاشته اعتماد که واقعا حس اعتماد به من میده.
و تو کار املاک واقعا حرف اول رو میزنه، بسیار بسیار حرفهای هست و خیلی قشنگ داره کار میکنه.
و به قول خودش برندهبرنده داره کار میکنه، حواسش به دو طرف قرارداد هست.
و خودتونم دیدید که تو ویس گفت: «من بهاش رو دادم، گذشت کردم، و در کارم رشد کردم، چکهام پاس شد.»
خلاصه، هفت بعد و گرد گرد داره میکنه و خیلی خیلی براش خوشحالم.
حمید جان، خیلی خیلی دوستت دارم، مرسی از ویس پرمحبتی که برای من ضبط کردی و منم با اجازتون،
تو گروه گذاشتم که بچههام از شنیدن دستاوردهای شما لذت ببرن و باورهاشون قویتر بشه.
مثل همیشه دوستتون دارم
در پناه حق
خدانگهدار.
شما خودجوی عزیز نظر و کامنتتون رو میتونین در پایین این قسمت درج کرده و اگر تجربه مشابهای دارید نیز بنویسید.