برای استفاده از سایت راندخت، نیاز به راهنمایی داری ؟!

ظاهرا موفق، اما در باطن !!!!

ظاهرا موفق، اما در باطن

ظاهرا موفق، اما در باطن !!!!

بعضی آدم‌ها رو زندگی سر راه هم قرار میده، نه برای تصادف، بلکه برای نجات.
مریم یکی از اون آدم‌هاست که آشناییش با خانم فرهمند، نقطه شروع یک مسیر پرچالش اما پر از خیر و برکت بود.
دختری که از بیرون موفق به‌نظر می‌رسید، اما از درون خسته بود. کسی که با کمک دوره ۲۸ روزه شکرگزاری، عزت نفس، و شناخت سایه‌ها در دوره سایه، تبدیل شد به زنی که امروز خودش، راهش رو می‌سازه.
اگه تو هم فکر میکنی هنوز اون آدمی که باید باشی نیستی، این دستاورد بخون…

 

زن شجاعی که همه فکر می‌کردن موفقه : کد دستاورد ۱۲۲۳۳۷#

سلام به همه عزیزان امیدوارم که حال دلتون عالی باشه.
من مریم هستم و از سال ۹۹ با خانم فرهمند، به واسطه بیماریشون و اون مراحل سانتریفیوژ، آشنا شدم.
خیلی خوشحالم… نه اینکه بخاطر بیماری ایشون خوشحال باشم، نه!
خوشحالم از اینکه یک جورایی من دستان خدا شدم و سر راه خانم فرهمند قرار گرفتم، و متقابلا ایشون دستان بزرگ‌تری از خدا شدن و اومدن سر راه من.
اون بیماری، یکی از خیراتش برای من این بود که من خانم فرهمند رو پیدا کنم.

اون سالی که با ایشون آشنا شدم، چند سالی بود که تو یک مرکز درمانی کار می‌کردم، ولی حال روحی خوبی نداشتم.
ظاهرا یک آدم موفق بودم. از بیرون که نگاه می‌کردن، همه می‌گفتن: واو، چه خانم موفقی!
ولی خودم از درون، حال خوبی نداشتم.

شروع کردم به شکرگزاری و خواسته‌هامو نوشتم. از نوجوانی عاشق کارای آشپزی و دسر و این چیزا بودم.
دوره‌های عزت نفس، تکنیک‌هایی که استاد یادمون دادن… باعث شد اون طناب پوسیده‌ای که سال‌ها بهش آویزون بودم رو ول کنم.
از محل کارم اومدم بیرون، چون نه حال روحیم خوب بود، نه درآمدم راضی‌کننده بود.
رفتم دنبال خواسته‌هام.

یک کارگاه کوچیک کیک و شکلات زدم. آموزش دیدم.
جالب اینجا بود که محل کار قبلیم، بعد از چند بار استعفا، خودشون ازم دعوت به کار کردن.
به صورت پارت‌تایم برگشتم، ولی الان با حقوق خیلی بیشتر از فول‌تایم دارم همون‌جا کار می‌کنم.
کارگاه شیرینی‌پزیم دارم. و تونستم بالاخره برگردم به فیلد اصلی خودم: تدریس زبان و ترجمه.

الان در آن واحد تو سه تا فیلد دارم کار میکنم. خسته میشم، اما حالم خوبه.
ممکنه یک ماه درآمد یکی از فیلدام بیاد پایین، ولی ذهن و دلم آرومه که مهم همینه…

یکی از بزرگ‌ترین دردهای من تو خانواده این بود که همیشه می‌گفتن: این همه درس خوندی، آخرش چی؟ درجا زدی.
ولی من با کنار گذاشتن اون شغل اول، آزادی پیدا کردم، عزت نفسم ساختم، سایه‌هام شناختم.

چند روز پیش دفتر شکرگزاریم برداشتم نگاه کردم، دیدم هرچی توش نوشتم، دونه دونه سر زمانش اتفاق افتاده.
شاید مسیر رسیدنش پیچیده بوده، ولی بالاخره محقق شده.

همسرمم توی مسیر شکرگزاری اومد کنارم و تحصیلاتش ارتقا پیدا کرد، موقعیت کاریش عوض شد و یک انقلاب تو زندگیمون اتفاق افتاد.

با تکنیک‌های عزت نفس و سایه، خیلی راحت تونستم آدم های سمی زندگیم کنار بذارم.

یادم نمیره روزی که کار با سایه‌هام شروع کردم، یکی از دوستام که کلی سال باهاش بودم، یک دفعه بدون دلیل از زندگیم رفت بیرون.
قبلا اگه این اتفاق می‌افتاد، از غصه می‌مردم.
اما اون روز، فقط پذیرفتم و فهمیدم اون آدم، سایه حسادت منو فعال می‌کرده و من همیشه ازش آسیب می‌دیدم.

رفتارم عوض شده، الان خیلی راحت میگم: “خب گفت که گفت، که چی؟ ولش کن.”
اگه یکی بد برخورد کنه، دیگه ذهنمو نمیریزم به‌هم این یعنی منِ قبل نیستم. و هرکی منو میبینه، میگه: قبل خانم فرهمند یک آدم دیگه بودی، بعدش شدی یک آدم دیگه.

خودم دوست دارم. برام مهمه که حالم با خودم خوب باشه و حالا حتی اونایی که قبلا ازم فاصله می‌گرفتن، دارن دوباره برمی‌گردن تو زندگیم، و اونایی که به اشتباه تو زندگی من بودن خیلی راحت میرن کنار.

شکر برای وجود خانم فرهمند.
خیلی دوستتون دارم.
اینا دستاوردهای من از دوره‌های مختلف شکرگزاری تو این چهار سال بودن امیدوارم شما هم مثل من، دستاوردهای چشمگیر خودتون رو پیدا کنین.

 

تحلیل روان‌شناسی و علمی این دستاورد :

این تجربه یکی از روشن‌ترین نمونه‌های رشد درونی همراه با تغییر بیرونی هست. خودجو ما اول داستان، یک آدم موفقِ خسته بود، در اصل آدم موفقی که هدف نداشته.
اما کم‌کم با شناخت خودش، با تمرین عزت نفس، و رها کردن سایه‌ها، تبدیل شد به کسی که حالا تو چندتا حوزه داره با عشق کار میکنه.

روان‌شناسی میگه تا ذهن تغییر نکنه، هیچ چیز در بیرون تغییر نمی‌کنه.
وقتی کسی عزت نفس واقعی رو پیدا میکنه، دیگه نه برای تایید بقیه، نه برای فرار از ترس، بلکه برای خودش زندگی میکنه، میفهمه که خودش مهمتره.

قدرت این ماجرا تو اینه که هم مسیر درونی طی شده، هم نتایج بیرونی گرفته شده و این یعنی پیروزی و موفقیت.

جمع‌بندی :

این یک جور بازآفرینی زندگی بود.
خودجو ما با رها کردن شغلی که آرامش رو ازش گرفته بود، تصمیم گرفت خود واقعیش رو پیدا کنه و بسازه.
با توکل و شجاعت، با استمرار در شکرگزاری، با شناخت خودش، نتیجه چی شد؟
آرامش، استقلال مالی، رضایت درونی و حال خوب.

اگه تو هم هنوز یک چیزی تو دلت سنگینی میکنه و حس میکنی هنوز اونجایی که باید باشی نیستی، دیگه وقتشه

حالا تو بگو
تا حالا تونستی خودت رو از یه رابطه یا موقعیتی که سال‌ها بهش چسبیده بودی، جدا کنی و بری سمت چیزی که دلت واقعا می‌خواد؟

منتظرم تو کامنتا داستانت رو باما به اشتراک بذاری.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *