
داستان چرا راننده اسنپها با مبلغ بالاتر قبول نمیکردند؟
سلام به همه عزیزان، امیدوارم حال دلتون عالی باشه. من فرهمند هستم و این ویس رو ضبط میکنم در خصوص وب سایت randokht.com . موضوع ویس، داستان سوم راندخت است؛ داستان تجربه خودم هست.
تو این داستان میخوام براتون سناریوی خداوند رو بگم و چیدمان خداوند رو براتون توضیح بدم.
دو هفته پیش من رفته بودم برای چکاپ دکتر
نه، اون چکاپ اصلیه، رفته بودم جواب آزمایشام رو بگیرم و بیام. با دوستم رفته بودیم و چند نفر بودیم. ما اشتباهی که کردیم، ماشین نبردیم، چون جا پارک نبود و خیابون شلوغی بود؛ و برگشتن. میخواستیم با اسنپ برگردیم. ما، موقعی که تو مطب بودیم، اسنپ نگرفتیم؛ اومدیم بیرون و دیدیم هوا سرده، و خیلی هم سرد بود، جوری که استخوانهامون درد گرفته بود.
دوست من، اسنپ میگیره و میگه که پیشنهاد برای چهار تا راننده رفته که ما رو بپذیرن. بعد دیدم، خیلی سرده؛ نگاه کردم، دیدم روبرو یه نیمچه پاساژی هست و یه داروخانهای اونجاست.
گفتم: خب، بیا بریم داروخانه؛ هم گرمه، هم اینجوری خریدی بکنیم. رفتیم اونجا و یه نفر تایید کرد، تا اومدیم اوکی بدیم که زنگ بزنیم؛ آقا کجایی، کنسل کرد.
از اونجا تا خونه ما، توی اون روز، خیلی ترافیک بود؛ ساعت ۶ و نیم، ۷ عصر بود و تقریبا کرایه بین ۲۰۰، ۲۵۰، ۲۷۰ تایید میشد.
هر رانندهای که تایید میکرد، کنسل میکرد. من دوستم اذیت کردم و گفتم: «تو چون خونت جنوب شهره، موبایلتم اپل نیست، مدارتم پایینه.»
برای چهار نفر پیشنهاد میره؛ بعد میفهمن نمیان؛
بزار من پیشنهاد بدم. من رفتم توی برنامه اسنپ، مسیر رو تعیین کردم و زدم؛ دیدم برای ۲۱ نفر پیشنهاد رفت که یه مسافری از اینجا میخواد بره اونجا.
بعد، قیمت چند شد؟ قیمتم، خب، راننده هنوز تایید نکرده بود و منم فکر میکردم همون حول و حوش است؛ اصلاً بحث قیمت اینا نیست؛ یه موضوع دیگری رو من میخوام تو این ویس توضیح بدم.
هی کنسل میشد و منم راننده تایید نکرد؛ و دوست منم، یکی تایید میکرد؛ همون چهار تا پیشنهاد میرفت؛ یکی تایید میکرد، کنسل میکرد؛ دوباره یکی دیگه اضافه میشد؛ و همینجوری ما تقریبا یه نیم ساعتی تو این سرما، هی میرفتیم تو داروخانه، یه چیزی بهانه میکردیم، میخریدیم، دوباره میومدیم بیرون، دوباره میلرزیدیم، دوباره میرفتیم داروخانه.
و اون حول و حوش هم هیچی نبود، یعنی مثلاً اونور، چهارراه بوتیکی بود؛ میتونستیم بریم که اصلاً نمیارزید که بریم. اونور چهار راه، مسیر طولانی بود. من پیشنهاد دادم و تو همین گیروداری، یه اسنپی به ما تاییدی داد که اوکی. بعد چند ۱۱۰ تومن، ااا مگه میشه، فوری تایید دادم.
یعنی من، مثلاً، زمانی که پیشنهاد دادم توی اسنپ که من ماشین میخوام و درخواستمو دادم، مثلاً ۱۰ دقیقه بعدش تاییدیه رو گرفتم؛ ولی دوست من تقریباً نیم ساعت همینجوری داشت. از همون مطب، ما اومدیم بیرون؛ این اسنپ داشت میگرفت و نمیشد؛ من نیم ساعت ۴۰ دقیقه درگیر بودم.
من زنگ زدم به راننده و گفتم: «تا این کنسل نکرده ببینم این کجاست.» زنگ زدم گفت: «من دارم میام پشت چراغ قرمز هستم؛ شما فقط لطف کنید که بیاید اینور خیابون.»
بعد من خندیدم و گفتم: «ببین، حتی این جهان هستی اینقدر هوشمنده که توی اسنپ هم قشنگ مدل موبایل رو متوجه میشه، مدار متوجه میشه، آگاهی متوجه میشه؛ میفهمه طرف چقدر فهمیده است یا اذیتش میکردن.» بعد، این موبایل، تو این آدرس، تو کد ملی، تو کجا ثبت شده و فلان. و اومدیم؛ راننده اسنپ اومد؛
بعد من تا سوار شدم ، احوالپرسی کردم و گفتم: «آقا، این چه وضعیه؟» ما ۴۰ دقیقه منتظر اسنپ بودیم؛ همه ما رد میکردن. بعد، پیشنهاد من برای ۲۱ نفر رفته و شما تایید کردید.
گفت: «خانم، من میخواستم برم خونم؛ از ادارهام اومده بودم بیرون محل کارم؛ گفتم بذار یه مسافرم ببرم، تنها نباشم.»
شما درخواست دادین؛ من تایید کردم.
خب، نتیجه
این آقا کیه؟ با اسنپ اومد دنبال ما؛ دقیقا همسایه ما بود؛ یعنی من، مثلاً، پلاکم یک بود و اون پلاکش ۳ بود.
جهان هستی جوری چید که من با یک نفر بیام با قیمت ارزونتر. تا درخونه،
اون آقام تو مسیر میخواست بیاد؛ یعنی درخواست ما با درخواست اون یه جا به هم رسید و یه چیدمانی شد و یه اتفاقی برای ما رقم خورد؛ خیلی برای ما جالب بود که این آقا، پلاک بغلی خونه ما بود. حالا فکر کنید مثلاً.
از تجریش شما، مثلاً، بخوای بیای، مثلاً، خیابان ویلا یه چیز بسیار نادریه؛ در من که توی در طول عمرم چیزی ندیده بودم.
میخوام بگم که در هر شرایطی صبور باشید؛ در هر شرایطی عجله نکنید؛ در هر شرایطی حالتون خوب نگه دارید، بخندید و بتونید خودتون رو سرگرم بکنید و از اون اتفاقی که داره میافته، لذت ببرید و پیشبینی نمیخواد بکنید.
همین دوست من گفت: «یعنی چی؟» مثلاً، شما که الان شکرگزاری درس میدین؛ مثلاً، اینی که من الان نیم ساعت ۴۰ دقیقه تو این سرما هستیم؛ مثلاً، خداوند میخواد به ما چی بگه؟ گفتم: «ما نمیدونیم چی میخواد بگه؛ ما بعداً متوجه میشیم وقتی که اتفاق افتاد؛ پذیرفتیم؛ فرداش به موضوع نگاه کردیم؛ تازه میفهمیم پیام این موضوع چی بوده و چه درسی میخواسته به ما بده.»
اینم داستان شماره ۳ راندخت است که دو هفته پیش برای خودم افتاد و خواستم براتون تعریف کنم که چقدر جان هستی هوشمنده، چقدر آنلاینه و چقدر قشنگ میچینه.
حالا، اگر ما میگفتیم «وای، سردمونه»، غر میزدیم؛ حالا میاومدیم دربست میگرفتیم که اتفاق دیگه برای ما بیفته؛ ولی ما با خنده و شوخی و حال خوب، با قیمت مناسب، اومدیم با یه ماشین خیلی تمیز؛ و اصلاً آقام پیش نمیاومد راننده اسنپ باشه، چون ماشینش مدل بالا بود؛ اون فقط به خاطر اینکه از اون مسیر میخواست بیاد و تنها بود، گفت: «بزار من مسافرم بزنم.» و کلی هم صحبت کردیم و کلی هم به ما خوش گذشت.
امیدوارم داستان به جانتان نشسته باشه و خوشتون اومده باشه. دوستتون دارم در پناه حق. خدانگهدار.
شما خودجوی عزیز نظر و کامنتتون رو میتونین در پایین این قسمت درج کرده و اگر تجربه مشابهای دارید نیز بنویسید.
داستان سوم راندخت، با صدای راندخت عزیز