
داستان دختری که بجای زیبایی، کینه و انتقام رو خلق کرده و الان نمیدونه چیکار کنه
سلام همه عزیزان، امیدوارم حال دلتون عالی باشه. من فرهمند هستم توراندخت، و این ویس را ضبط میکنم برای وب سایت randokht.com موضوع ویس، داستان شماره دو هست.
داستانها، داستانهای واقعی هستند و دستاوردهای شما عزیزان هست، و دستاوردهای خودم و تجارب خودم هست.
کلاً، انسانها با داستان خیلی جورترن و حس و حال بهتری میگیرند و داستانها به یادشون میمونه.
ما هر چقدر هم که بخوایم درس بدیم، همون لحظه گوش میدهیم و میگیم «ای، چقدر خوب»، و فکر میکنیم اینا متوجه شدیم و درکش کردیم؛ درحالیکه اصلاً اینجوری نیست.
ما یک آگاهی، یک دیتا، یک چیزی که جان هستی به ما میگه، بارها و بارها، از روشهای مختلف، یعنی با دیدن، با شنیدن، با تدایی خاطرات، با معاشرت با انسانها، با طبیعت، این رو انقدر تکرار میکنه تا ما به درکش برسیم؛ چون تا زمانی که ما یه چیزی رو میدونیم، این در ذهن ما هست و ذهن ما نمیتونه کاری برامون انجام بده. ذهن ما تجربه گذشتهمون هست و گذشتهمون، اگر میخواست به ما کمک کنه، تا حالا کمک کرده بود.
من به واقعاً به این دیدگاه رسیدم و به این آگاهی رسیدم که اصلاً ما باید ذهنمون را پاک کنیم، حتی خاطرات خوب و بدمون را ، تو این ذهن فقط فضای ذهن ما مثل یه مموری، یه حافظه هست که پر شده، و ما بعضی جاها باید دیلیت کنیم؛ و حتی بریم تو اون سطل آشغالی، باز هم مثل کامپیوتر اونجا روهم دیلیت کنیم. بعضی موقعها نیاز است که اون کشش پاک کنیم.
ما فکر میکنیم بعضی چیزا رو فراموش کردیم، در حالی که یادمون رفته نه، اون هست تو حافظه و قدرت خودشو داره؛ حس خودشو داره، اگر مثبت باشه، اصلاً ما یادمون نمیافته؛ اگر منفی باشه، خب، خیلی احساس بدی به ما میده و انرژی ما را میگیره.
داستان از اینجا شروع میشه:
سه تا داستان توی راندخت. من تعریف کردم از یک خانم مشهدی که وارد شکرگزاری شده بود و یک شب به من پیام داد؛ شرایط بسیار بد مالی داشت، دوتا بچه داشت و همسرش بود، و شرایط بسیار بد. یعنی حتی پیامی که به من داد،
گفت: «من چیو شکرگزاری کنم وقتی که من نون ندارم به بچههام بدم؛ حتی یه تخممرغ نمیتونم بخرم برای بچههام؛ حتی نون خالی نمیتونم بدم.»
و خب، چندین بار من به این خانم کمک کردم و دیدم نه، این خانم اصلاً ذهنش خیلی، خیلی منفیه؛ باورهاش بسیار محدود کننده هست و واقعیت زندگیش هم خوب نشاندهنده این بود که این گذشته بسیار بدی داره و چیزهایی که دیده و شنیده، باور کرده، و به هیچ عنوان هم نمیخواد از خواب بیدار شه.
به لطف خدا، این خانم به بنبست رسید و یه شب میخواست خودکشی بکنه؛ من بهش گفتم: «برو خودتو بکش، اشکال نداره؛ ولی اگر زنده موندی، این کارها رو انجام بده.
تو باید قسمت پست وجودت رو بپذیری؛ تو باید بپذیری که افکارت نیستی؛ تو باید بپذیری که این ذهن به تو کمک نمیکنه و با این ذهن به جایی نمیتونی برسی.»
که بعدش دیگه ایدههایی براش اومد، برای این خانم، این خانم خیاطی بلد بود و خدا را شکر، الان کارگاه تولیدی داره و هفت چرخ خرید. در اون موقع برای یه نفر کار میکرد و حتی تهمت دزدی بهش زده بود صاحبکار و گفته بود که «تو انگشتر منو دزدیدی.» من میدونستم این خانم این کارو نکرده؛ ولی خب، وقتی در مدارهای پایین باشی، این اتفاقها میافته: هم دستمزدتو نمیدن و هم تهمت دزدی به تو میزنن و تو رو بیارزش میکنن؛ چون اون خانم احساس بیارزشی داشت و احساس میکرد که جهان بیرحمه و جهان این رو نمیبینه، پس اتفاقهایی رو جذب میکرد که کسی اینو نبینه، حتی اگر کار خوبی هم انجام بدید.
که خب، خیلی شرایط مالیش خوب شد، خدا را شکر، خیلی، خیلی، خیلی
داستان اونو نمیخوام تعریف کنم؛ داستانی اینه که امروز این دوست ما به ما زنگ زد و گفت که یک خانمی پیش من کار میکنه. این خانم، پدرش افغانی بوده، مادرش ایرانی بوده؛ بعد، بچهای که بوده اینا جدا شدن و پدرش مثل اینکه فوت میکنه و عموهاش اونو میبرند افغانستان، و اونجا بزرگ میشه و دوباره میاد برمیگرده به ایران. و چقدر میگرده مادر رو پیدا میکنه و مادرم ایشونو طرد میکنه.
ایشون میخواد؛ الان هیچ جا را نداره و میخواد، الان توی همین محل کاری که من دارم و داره برام کار میکنه، بخوابه و میخواست از من مشورت بگیره که این کارو بکنه یا نکنه.
من بهش گفتم که خب، بیارش تو شکرگزاری. گفت: «قبول نداره»، میگه: «شکرگزارم، روز سومم هست»، ولی بسیار شرایط بدی داره. من باور نمیکردم؛ زنگ زدم به مادرش. مادرش گفت: «به من هیچ ربطی نداره؛ من ازدواج کردم، یه بچه دارم و پدر و مادر خودم خیلی مهمتر از این بچه هستن، و این بزرگ شده، خودش بره زندگی خودشو پیدا کنه و رشد کنه.» و اینکه به من هیچ ربطی نداره؛ من میخوام برم با خودم برسم، رانندگی بکنم، برم مهارت یاد بگیرم، کار بکنم، خودم درآمد داشته باشم؛ بعد، بس خودم فدای دیگران کردم و زندگی نکردم.
من به این خانم گفتم که «نکن این کارو؛ شاید تو کلید محل کارتو بدی.» این مسئله، خانم، یه روز، دو روز نیست که: شما یه ماه، دو ماه، سه ماه سوزی میکنی و این خانم راه میدی؛ و بعد مدعیت میشه و خدای نکرده، اگه اتفاقی برای این خانم بیفته، همین مادر میاد شکایت تو رو میکنه، مدعی تو میشه؛ همون عموهایی که اصلاً نیستن، همون کسانی که اصلاً الان پیداشون نیست،اون موقع همشون پیداشون میشه. تو اگر میخوای کمکش بکنی، میتونی که ایشون رو به شکرگزاری دعوت بکنی؛
بعد گفت، «همین جا هست، صداتون رو پخشه.»
و من با خانم صحبت کردم و گفتم که هرچی میگی واقعیته؛ هرچی میگی، چون واقعیت زندگی تو رو که من خلق نکردم؛ خودت با افکار خودت خلق کردی. ولی تو یه آدمی هستی که پر از کینه و نفرت و پر از توقعی و این کینه تو رو میسوزونه؛ و تو اینقدر به خودت بدی کردی که کسی تو رو نمیبینه، و الانم تو برای مادرت عزیز نیستی؛ چون خودت برای خودت عزیز نیستی؛ تو ارزشی نداری برای کسی، چون خودت برای کسی ارزش نداری.
بعدم فرض کن، الان این خانم که داستان زندگیشه برای تو تعریف کرده و پارسال خودش در همین شرایط بود تو حتی بدتر بود، دو تا بچه هم داشت؛ صاحبخونه بیرونش کرده بود و توی ماشین تو سرما بنزینم نداشتن؛ دوتا بچه مریض رو دستش بود؛ تونست خودشو نجات بده؛ تو که الان مجردی، فقط جای خواب نداری و مهارت خیاطی هم داری؛ چطور نمیتونی خودتو نجات بدی؟
فقط فرق اینه که تو ناآگاه هستی و خودخواهی و پر از کینه هستی، و اگر میخوای کاری انجام بدی به خاطر اینکه انتقام بگیری.
گفتم، تو آرزوت اینه که پولدار بشی و بری انتقام از عموهات بگیری؛ گفت: «دقیقاً، درسته.»
گفتم، «تو الان مادرتو نمیخوای.» تو مادرت احساس خطر میکنه، چون یک خواهری داری و برای اون احساس خطر میکنه و زندگی مامانتم به هم میریزی.
تو باید پاکسازی بکنی و باید به خودت برسی؛ باید شکرگزاری بکنی؛ راهی غیر از این نداری و تنها فرصتی که جهان هستی به تو میده، از طریق همین کارفرمات، همین خانم و از طریق کلام من و مشاوره من است. این هست که ما ۲۸ روز این خانم اجازه میده تو اونجا شبا بخوابی و پنجشنبه، جمعه فقط از مامانت اجازه بگیری که بره یک حمامی و لباسات رو عوض بکنی، مرتب کنی و بیای؛ اگر نه، فقط یک ماه فکر نکنید که این در درازمدت جواب میده.
گفت: «آخه من همینجوری شفایی دارم؛ شکرگزاری میکنم و اینا.» ولی خب، آخه چرا من باید این اتفاق برام بیفته؟ چرا باید بابای من بمیره؟ چرا باید عموی من منو طرد کنن؟ چرا باید مامان منو دوست نداشته باشه؟ گفتم: «چون تو خودتو دوست نداری.»
و این داستان شماره ۲ راندخت ما هست که من به زودی دستاوردها رو براتون مینویسم و میگم، یعنی در واقع ضبط میکنم؛ و ببینید چقدر زندگی این دختر خانم تغییر پیدا میکنه. یه دختر ۱۸ ساله، بسیار زیبا و مهارت هم داره، فقط عزت نفس نداره؛ خودشو دوست نداره و طلبکاره. همیشه گفتم: «کسی که از بیرون طلبکاره، به خودش بدهکاره.»
یه خانم باور نمیکرد که با خود دوستی میتونه زندگیشو نجات بده؛ و هر چقدر هم اون خانم میگفت… میگفت: «نه، تو شرایطت فرق میکنه.» در حالی که من گفتم: «همین کارفرمای شما، پارسال عین تو، از پدرش متنفر بود، از مادرش متنفر بود، از خانواده شوهرش متنفر بود، از هر کسی که کنارش کار کرده بود متنفر بود؛ از زمین و زمان متنفر بود و حتی میخواست خودشو بکشه.» من فقط با روشهای خود دوستی و شکرگزاری، خانم را آشنا کردم. و این خانم یادش اومد که ماموریتش چیه و رسالتش چیه و باید بزرگ فکر کنه، نه کوچیک.
این خانم را ما دعوت کردیم به دوره شکرگزاری، و عصرم، بعد از ظهری، یه پیام به من دادن که: «دفتر خریده و یه سنگ تهیه کرده و کتاب شکرگزاری گرفته.» حالا شایدم خودشم وارد سایت بشه و داستان را بخونه؛ ولی براش خیلی جالب بود که میگفت: «شما چه جوری افکار من رو متوجه شدید؟»
گفتم: «آخه این جنس افکار آشناست؛ یعنی ما همه انسانها افکارمون یه مدل است، یا مثبت یا منفی؛ اگر زندگیمون خوب نیست، در ارتعاش پایینی، پر از نفرت و خشم و تنفر و استرس و اضطراب و بیارزشی و انتقام هستیم؛ اگر هم حالمون خوبه، اصلاً صداشون به گوش من نمیرسه؛ اصلاً صدای ما به گوش کسی نمیرسه.»
بچهها، شما کسانی که تو فامیل حالشون خوبه، اصلا شنیدید شکایتی بکنند یا کمکی بخوان، یا اصلاً سر از کارشون دربیارید، نه؛ چون حالشون خوبه، حالشون خوبه.
من همیشه میگم: «جوری زندگی بکنید که هر کسی به شما فکر کرد، یه لبخند بزنه و خیالش راحت باشه؛ که شما عاقل شدید، شما آگاه شدید، شما بیدار شدید.»
جهان هستی با هیچکس بد نیست؛ این جهان هستی برای همه بینهایته؛ هیچ فرقی نمیکنه طرف کجا باشه: زن، مرد، بچهست، پیره، باسواد، بیسواده، پولداره، بیپوله، مریض، سالمه. اون با درون ما کار داره و ما باید درونمونو درست بکنیم.
بارها و بارها خودتون دیدید در دورههای شکرگزاری که خودتون تغییر کردید؛ رفتار دیگران رو شما تغییر کرده؛ رنگها پررنگتر شدن؛ انسانها مهربونتر شدند؛ پول، برکتش بیشتر شده؛ خونههاتون قشنگتر شده؛ خودتون جوونتر شدید؛ به چشم خودتون دیدید؛ و این فقط باعثش همون شکرگزاری است؛ چون شکرگزاری حس حال شما را خوب میکنه و از حالت طلبکاری و خشم در میآید؛ و اون زغال داغ را خاموش میکنید و شروع میکنید به رشد؛ و رشد هم خودش قانون تکامل داره و باید پلکانی رشد بکنید، ولی یه حسنی داره.
هر زمان حالتون خوب بشه، شما دست از سر اینکه عجله کنید و تند تند کارتونو بکنید و به یه جایی برسید، برمیدارید؛ چون ما جایی نیست که برسیم؛ ما همین جایی که هستیم، خودمون میتونیم تبدیل به بهشتش بکنیم.
امیدوارم این داستانی که قسمت اولش بود به دلتون نشسته باشه، و ما این دختر خانم زیبا را بتونیم دستاورد هاش رو بنویسیم؛ و شاید یه روزی هم، صدای خودش را براتون بزاریم.
دوستتون دارم و از خداوند میخوام که بهترینها را جذب کنید، رقم بزنید برای خودتون و تکتکتون داستانهای راندخت بشید برای دیگران، که شاید داستان شما چراغی باشه برای زندگی عزیزانی که هنوز خوابن، هنوز مقاومت میکنند و هنوز در مدارهای پایین زندگی میکنند و فکر میکنند واقعیت زندگیشون حقیقت جهان هست.
در پناه حق، خداحافظ.
شما خودجوی عزیز نظر و کامنتتون رو میتونین در پایین این قسمت درج کرده و اگر تجربه مشابهای دارید نیز بنویسید.
داستان دوم راندخت، با صدای راندخت عزیز