
ترس از رانندگی تا خریدن ماشین
آدم وقتی میشنوه یک نفر بعد از بیست سال تونسته بر ترسی که همیشه همراهش بوده غلبه کنه، ناخودآگاه یک حس قدرت تو دلش روشن میشه.
یکی از شرکتکنندههای دوره شکرگزاری راندخت، با یک ماجرای ساده اما قشنگ، بهمون نشون میده که چطوری میشه با نگاه درست به ترسها، به آرزویی که سالها فقط یک فکر بوده، جامه عمل پوشوند.
بریم با هم این دستاورد جذاب و دلنشین رو بخونیم.
وقتی یک زن با شکرگزاری ترسو شکست داد : کد دستاورد ۲۲۳۳۴#
سلام خدمت دوستان و عزیزان شکرگزار
میخوام اولین دستاوردم از اولین دورهای که شرکت کردم تو شکرگزاری براتون تعریف کنم. امیدوارم که جذاب و شنیدنی باشه براتون.
من ۴۳ سالمه. سال ۸۳ گواهینامم گرفتم.
تقریبا ۲۰ سال بود که پشت ماشین ننشسته بودم ولی خب خیلی دوست داشتم که بتونم منم رانندگی کنم.
ولی همیشه یک ترسی تو وجودم بود.تا اینکه تو دوره شکرگزاری، خانم فرهمند به ما گفتن که چطوری با ترسامون روبرو بشیم و با پرسیدن سوالهای خوبی که از خودمون میپرسیم، ریشه ترس رو پیدا کنیم.
اینکه از هر چیزی که باعث میشه کاری رو انجام ندیم بپرسیم:
این ترس از کجا اومده؟
به چه درد من میخوره؟
چی میخواد بهم بگه؟
ایشون گفتن این سوالا رو بپرسید، سه روز بعد به وسیله نشونهها یا گفتگوها، شما جواب خودتونو میگیرین.واقعا هم همین بود. چند روز بعد من با دوستم با ماشینش بیرون بودیم. که توی چهارراهی، یک خانم مسن میخواستن بپیچن تو کوچه و خیلی ترافیک کرده بودن، دقیقا روبروی ماشین ما بودن.
به دوستم گفتم: این خانم حالا واجبه با این سنش رانندگی کنه؟ مشخصه آماتوره، بلد نیست.
دوستم گفت: همین که جسارت اینو داره که ماشین رو برداره، تنهایی بیاره بیرون، براش مهم نباشه مردم چی میگن و اعتماد به نفس داره، به نظر من خیلی ارزشمنده.
من همیشه به این خانما احترام میذارم.من حس کردم انگار این جواب منه که :
میگه جسارت ندارم.
میگه اعتماد به نفس ندارم.
به خودم نمیتونم تکیه کنم.تقریبا یک هفته بعد، شروع کردم به رانندگی کردن، با دخترم ماشینو برداشتیم و از مسیرهای خلوت شروع کردم. تقریبا یک هفته بعد، دیگه ترسم از بین رفته بود.
و بعد از تقریبا دو ماه، من ماشین خودمو خریدم.
تقریبا این دومین دستاوردی بود که من تو دوره شکرگزاری جذبش کردم.
و خیلی برام خوشایند بود، خیلی قشنگ بود و خدا رو شاکرم که تو دوره شکرگزاری، دستاوردهای خیلی قشنگی داشتم.امیدوارم که برای شما هم جذاب و شنیدنی بوده باشه.
قربون شما،
خداحافظ.
تحلیل روانشناسی و علمی این دستارد :
این تجربه یک نمونه خیلی خوب از شکستن باور محدود کننده ست.
وقتی یک آدم با اینکه بیست سال گواهینامه داشته، ولی هنوز جرات رانندگی نداشته، یعنی یک ترس قدیمی، یک باور پنهان، داشته توی ناخودآگاهش حکمرانی میکرده.
ترس از شکست، ترس از قضاوت، ترس از خطر… چیزایی که خیلی وقتا حتی نمیدونیم از کجا اومدن، ولی زندگیمون رو محدود میکنند.
کاری که تو این تجربه اتفاق افتاده، دقیقا همون چیزیه که روانشناسها بهش میگن “بازنویسی ذهن“.
با سوال پرسیدن از خودش، با توجه به نشونههایی که از بیرون دریافت کرده، کمکم تونسته زاویه نگاهش رو عوض کنه و وقتی نگاهش عوض شده، بهش عمل هم کرده.
ترس از بین نرفته، ولی جاشو داده به جسارت. و این جسارت، در نهایت تبدیل شده به یک دستاورد واقعی، خریدن ماشین و رهایی از ترسی که سالها همراهش بوده، بچهها میدونید این چقدر توی سلامتی و روح و روان شما تاثیر مثبت داره!!!
جمعبندی :
داستان این دوست شکرگزارمون نشون میده که هیچ وقت برای روبرو شدن با ترسهامون دیر نیست.
گاهی فقط کافیه چند تا سوال از خودت بپرسی، چند تا نشونه ببینی، و یک کم به خودت فرصت بدی.
اونوقته که میفهمی: همیشه قفل با کلیدش توی دست خودته.
حالا تو بگو!
آخرین باری که با یکی از ترسات روبرو شدی و ازش رد شدی، کی بود؟
منتظرم تو کامنتا تجربه خودت باهامون به اشتراک بذاری.