
بازسازی اعتماد فقط با تغییر دادن خودم!
گاهی بزرگترین تغییرات، نه در اتفاقات عجیب و غریب،
بلکه در حسهای کوچکی اتفاق میافتند که فقط خودمان از شدت دگرگونیشان باخبریم.
لحظههایی که در ظاهر سادهاند، اما در عمقِ وجود، نشانگر یک بیداری جدید هستند.
این داستان، قصه همان تغییر در زاویه نگاه است؛
داستان زنی که با آگاهی از نیروی افکارش و اعتماد به صحبت های راندخت عزیز، تصمیم گرفت «اعتماد» را دوباره زندگی کند.
فقط به حرف های خانم فرهمند گوش دادم : کد دستاورد ۱۲۲۳۴۸#
سلام میکنم به خانم فرهمند عزیز و تیم قوی و حرفهای که پشت و کنار خانم فرهمند مشغولند.
یه نکتهای رو بگم در رابطه با همین چند ساعت و چند جلسهای که خانم فرهمند برگزار کردند،
و یه مسئلهای که برای خود من خیلی یادآوری خوبی بود، دوست داشتم تجربم اینجا بهتون بگم.میتونم اسمش رو بذارم دستاورد حالا ممکنه به بزرگی که خیلیا دنبالش هستن، از اینجور دستاوردهایی که مثلا
«میخوام فلان مشکل مالی،فلان مشکل جسمی، فلان مشکل اجتماعیم برطرف بشه» نباشه، جز اونا نباشه،
ولی به نظرم همین دستاوردهای کوچیکی که تو زندگی روزانهمون داره اتفاق میافته،
همون تغییرات مثبتی که تو همین لحظههای خیلی کوچیک زندگی میتونیم انجام بدیم در جهت بهتر شدن حالمون، لحظههامون،
اهمیتشون کمتر از اون دستاوردهای خیلی بزرگ نیست.شاید اصلا بشه به اینا گفت: دستاورد بزرگ!
من دخترم یه چند وقت دندونش درد میکرد و بسیار بسیار از دندانپزشکی میترسه.
کمتر چون تا حالا تجربه سختی نداشته، خداروشکر، ولی از دکتر و اینا خیلی میترسه و این دندوندردش خیلی من رو نگران کرده بود.چون سری پیش که پیش یه دکتر دندانپزشک که اینجا هست و متخصص اطفال بردمش،
وقتی چکاپ کرد گفت: همه چی خوبه.
بعد یه سری توضیحاتی به من داد که من حس این رو گرفتم که هی میخواد سرویسهای اضافه بفروشه.
یه ذره حس مالی زیاد ازشون گرفتم و خیلی خوشم نیومد. ولی چون تنها جاییه که این دور و برم متخصص اطفال بود…این بار که دوباره دندونش درد گرفت، دوباره قرار رو با اینا گرفتم که ببرمش ولی اصلا حس خوبی نداشتم.
تا یکی دوروز حالم اصلا خوب نبود. گفتم ببین، دوباره میخواد بره بگه فلان، اینجوری کنیم،
بیاین اون رو اینجوری کنیم یه سری کارایی که…
جاهایی که خب خصوصیان و حالا یه سری داستان خصوصی خودشون دارن و متاسفانه فقط،
نه فقط ولی خیلی دنبال منفعتهای مالیان و تجربهشون رو خیلیا داشتن.
یه همچین حسی گرفته بودم ازشون، و خب میدونم بسیاری از آدمای زیادی هم هستن که تجربههای خصوصی رو دارن و همچین داستانی اصلا ندارن و نمیشه تعمیمش داد به همه.
ولی یادمه یه روز که داشتم از سر کار برمیگشتم، این ویس خانم فرهمند که راجع به اعتماد به آدما، راجع به انرژی، افکار منفی بود،
وقتی گوش دادم انگار به خودم دوباره یه یادآوری شد که اوکی، شاید اصلا لازم نیست انقدر دوباره همش دنبال منفیای این دکتر بگردی یا حسهای خوبی که ازش نگرفتی.بیا این بار احساس کن که نه، خیلی هم خوبه، خیلی هم قسمتهای مثبتش رو ببین از حسی که از دفعههای پیش ازش گرفتی،
و خیلی آرامش گرفتم. دخترم رو بردیم، با اینکه خب توضیح داد که آره، تو این سن مثلا باید یه سری اقداماتی برای دندونش بکنیم،
شاید اگه اون آرامش رو نداشتم، این صحبتش رو میشنیدم، خیلی خشمگین میشدم یا دوباره میگفتم «این فقط واسه این میگه».ولی واقعا این بار یه حس مثبتی، حتی از لابلای حرفهای این خانم، حس دلسوزی بیشتر گرفتم.
و فکر میکنم بخش زیادیش مربوط به همون احساس و تغییری که خودم تو دیدم نسبت به این داستان انجام دادم،
که اون انرژی مثبتش هم برگشت و باعث شد که بتونم با دید بهتری ببینم.
و این دوتا ویس خانم فرهمند، میگم راجع به انرژی منفیها و اینکه همون مثالی که راجع به آدم نمیشه اعتماد کرد به کسی،
دقیقا من همین قسمتش رو اول گذاشتم که وای، آره منم همینطورم، الان اصلا به این دکتر نمیتونم اعتماد کنم…اون برای من خیلی یادآوری خوبی بود و احساس میکنم این یه دستاورد خیلی خیلی بزرگیه،
که با اینکه نتیجه چیزی نیست که میخواستم، مثلا در رابطه با دندانپزشکی دخترم…ولی آرامش کلیش برام بسیار بسیار باارزش و خواستم باهاتون مطرحش کنم.
ببخشید اگه ویسم طولانی شد.
تحلیل روانشناسی و علمی:
آنچه در این تجربه میدرخشد، تحول ادراکی یا همان «تغییر دیدگاه» است؛
مفهومی که در روانشناسی مثبتگرا به عنوان یکی از عمیقترین مسیرهای رشد فردی شناخته میشود.
نخستین نکته: ذهن ما تمایل دارد تجربههای منفی گذشته را به آینده تعمیم دهد.
این نوع سوگیری منفی باعث میشود حتی در موقعیتهای تازه، همچنان با عینک بدبینی نگاه کنیم.
نکته دوم: وقتی فرد با تمرینهای ذهنآگاهی (مانند مراقبه، شکرگزاری یا ویسهای الهامبخش) آرام میگیرد،
سیستم عصبیاش از حالت «جنگ و گریز» به حالت «آرامش و ترمیم» میرود.
همین تغییر ساده، باعث میشود ما آدمها و موقعیتها را با مهربانی بیشتری درک کنیم.
نکته سوم: «قدرت درونی» زمانی فعال میشود که فرد مسئولیت تجربهاش را بپذیرد، بدون اینکه مقصرسازی کند.
همانطور که در این داستان، نویسنده تصمیم گرفت به جای مقاومت و پیشداوری، آگاهانه انتخاب کند که جور دیگری فکر کند.
این نه فقط یک رفتار تازه، بلکه یک «الگوی شناختی نو» است که مسیرهای عصبی مغز را بازسازی میکند.
جمعبندی:
شاید برای خیلیها این فقط یه مراجعه ساده به دندانپزشکی باشه…
اما برای من، یه تغییر بزرگ درونی بود، اینکه یاد گرفت خودش تصمیم بگیره که چطور نگاه کنه.
الان که نگاه میکنم، آرامشی که تو اون مطب داشته، از جنس آرامشِ بیرون نبود، از جنس صلحی بود که بالاخره از درونش اومده بود.
شما چی؟ تا حالا شده فقط با تغییر دیدگاهت، یه تجربه معمولی تبدیل بشه به یه اتفاق الهامبخش؟
تو کامنتها برام بنویس. دوست دارم بخونم و از تجربههاتون یاد بگیرم.