
داستان راندخت-این زن ۲۵ سال تحقیر شد، تا اینکه شکرگزاری راه رو باز کرد!
سلام به همه عزیزان، امیدوارم حال دلتون عالی باشه.
من فرهمند هستم، توراندخت، و در این ویس میخوام یکی از داستانهای سری راندخت رو براتون تعریف کنم.
داستان مربوط میشه به خانم بسیار زیبا و مهربونی که تو گروه ما در واتساپ عضو شدن.
یه روز به من پیام دادن که شرایطم بسیار وخیمه، حالم خیلی بده.
گفتن: من ازدواج کردم، همسر خیلی خوبی دارم، دو تا فرزند دارم. ولی یک عمری از دست مادر شوهرم دارم عذاب میکشم.
با اینکه الان ۲۵ سال ازدواج کردم، هرگز نتونستم با همسرم یک مسافرت تنها برم.
همیشه مادر شوهرم صندلی جلو ماشین نشسته و من باید صندلی عقب بشینم.
همیشه همسرم به مادرش گوش میده و اصلا حرف من قبول نداره.
مادر شوهرم بسیار زن بدیه و من یک روز خوش تا حالا ندیدم تو زندگیم؛ راستیتش، زندگی نکردم.
خب ایشون شکرگزاری کرد. حالش خیلی بد بود، از طریق یکی از دوستانش که اومده بود تو شکرگزاری، دعوت شده بود.
من با ایشون صحبت کردم، گفتم شکرگزاری رو با احساس خوب انجام بده.
ایراد از مادر شوهر شما نیست؛ ایراد در درون شماست. افکارت ایراد داره، تو خودت دوست نداری، احساس بیارزشی داری،
احساس میکنی بیلیاقتی و شایستگی احترام رو در خودت نمیبینی.
خب اوایلش باورش براش سخت بود. بعد شروع کرد به شکرگزاری.
دیگه همش پیام میداد: امروز این کار کرد، امروز به من چپ نگاه کرد، اصلا از من متنفره، بین من و عروسا دیگه فرق میذاره.
اگه ما مهمونی میریم، همه عروسا نشستن، خونه مادر شوهر، من باید برم ظرفا رو بشورم، اگه خونه جاری میریم، همه کار من باید بکنم.
همسر من با من مشورت نمیکنه، حتما باید با مادرش مشورت کنه.
خلاصه، ماجرای مادر شوهر ادامه داشت تا دوره تموم شد.
دوره دوم، این عزیز که الان در گروهم هستن و من خیلی دوستشون دارم، اتفاقی افتاد.
اینا یه ارث داشتن که واقعا یک چیز غیرممکن بود بهش برسن، ولی خوشبختانه رسیدن. تقسیم شد و مبلغ خیلی خوبی به ایشون رسید.
این عزیز اومدن خونشون رو عوض کردن.
یعنی خونهای که داشتن، یه خونه بزرگتر خریدن و خودش قسم میخورد که یک خونه ۱۱ میلیاردی رو ما با یک میلیارد معامله کردیم.
نه خونمون فروش میرفت و نه پول داشتیم، ولی رفتیم پای قرارداد، قرارداد بستیم و اصلا متوجه نشدیم این پول چجوری تهیه شد.
خب این خانم فقط خودش شکرگزاری میکرد.
همسرش شکرگذار نبود، بچههاشون هم شکرگزاری نمیکردن و همچنان مادر شوهر به همون حالت بود.
ولی یه درجه، یه درجه حال دوست ما بهتر شد، خودش پیدا کرد، کمکم رفتار مادر شوهر تغییر کرد.
خب مادر شوهر که همون مادر شوهر بود! ما که مادر شوهر رو نیاورده بودیم تو گروه که شکرگزاری کنه!
همیشه هم سر کلاسها این دوستمون تعریف میکنه. حتی یه اسم هم برای مادر شوهرش گذاشته بود.
تا اینکه خونه رو که عوض میکنن، یه روز زنگ میزنه گریه و زاری، میگم چی شده؟
میگه: من بعد از یه عمری راحت شدم، دقیقا مادر شوهرم میخواد واحد روبرو ما رو بخره، نمیدونم باید چیکار بکنم…
گفتم: شکرگزاری بکن و خداوند بینهایت راه داره. تو خواستت بگو، چیکار داری اینقدر در مورد ناخواستهات صحبت میکنی؟
تو بگو: خدایا من اینجوری میخوام.
میخوام یه زندگی مستقل داشته باشم و راحت زندگی بکنم و خوشحال باشم و با عزت و احترام زندگی کنم.
مادر شوهر هم میاد طبقه پایین رو میخره. یعنی اینا طبقه بالا بودن و طبقه پایین که هر موقع اینا میخواستن با آسانسور برن بیان یا از پلهها،
باید مادر شوهرهم میدیدن. جابهجا شدن و مادر شوهر هم خونه رو خرید.
دوست ما یه درجه یه درجه حالش بهتر میشد.
تا اینکه دوره دوم یا سوم بود، این دوست ما عاشق مادر شوهرش شد و گفت: من اصلا نمیدونم چه اتفاقی افتاد، ولی این زن چقدر زن خوبیه.
من اصلا خوبی این ندیدم تا حالا ندیده بودم.
و اینقدر من حسم بد بود و اینقدر من متنفر بودم که هر توهینی که بود این خانم مادر شوهر به من میکرد و من واقعا خار و ذلیل میکرد.
خب این دوست عزیز ما با شکرگزاری عزت نفسش بالا رفت، حسش با خودش خوب شد و به خودش احترام گذاشت.
برای خودش ارزش قائل شد، رفتارش عوض شد، افکارش عوض شد، عادتهاش عوض شد.
و حالا دوست ما عاشق مادر شوهرشه. عاشقا!
یعنی میگه: «من اگر یک روزی ایشون نبینم دلم تنگ میشه.»
و جالبه، بعد از چند ماه به من پیام داد که:
«خانم فرهمند، من برای اولین بار با همسرم دارم تنها میرم مسافرت. و جلو ماشین نشستم، برای اولین بار.»
و این دوست ما واقعا واقعا یکی از شکرگزارایی شد که من همیشه میگم:
«نوش جونت که اینقدر قشنگ متوجه شدی، اینقدر قشنگ شکرگزاری کردی.»
و ایشون یه شغلی داره که خیلیا رو به شکرگزاری دعوت کرده و حالا شاید راضی نباشه نصفش بگم، بخاطر همین نمیگم.
این ویس، ویس در واقع مادر شوهره!
و خیلی خیلی حالش خوب شد، خیلی خیلی حالش خوب شد.
و واقعا یک فرشته به تمام عیار، یک فرشته!
واقعا یعنی خود فرشته است ایشون من همیشه میگم. و خیلی قشنگ درک کرد قوانین، درک کرد شکرگزاریا رو با احساس خوب انجام داد.
و دوره تموم میشه، شروع میکنه. دوره تموم میشه، شروع میکنه و واقعا تمام حواسش گذاشته روی این دورهها.
و خب دورههای دیگر هم اومد و روی عزت نفسش کار کرد، رو قوانین کائنات کار کرد، رو سایههاش کار کرد.
و الهی شکر، الهی شکر، الهی شکر.
این عزیز ما خیلی حالش خوب شد و باعث شد که اطرافیانم حالشون خوب بشه، و دوستانشم حالشون خوب بشه.
و متوجه شد که باید با هممداریهای خودش بگرده و الکی فکر منفی نکنه، خودش اذیت نکنه.
و اون خود درون، اون من درون، اون کودک درونش دوست داشته باشه.
و چقدر ایشون پاکسازی کرد.
چقدر از کودک درونش عذرخواهی کرد که این مدت اینقدر به خودش آسیب زده و از زندگیش اصلا لذت نبرده بود.
امیدوارم که این داستان به جانتون نشسته باشه و ازش نکاتی که میخواید بردارید و یادداشت کنید و به کار بگیرید.
و شما اگر در رابطهای گیر افتادید، حالا فرقی نمیکنه هر کی میخواد باشه، من هدفم از این داستان این بود که:
دوستان، هر چی هست، خودمون هستیم.
برخورد دیگران، احساس درونی ما به خودمونه.
اگر ما احساس بیارزشی میکنیم، جهان هستی انسانهایی را سر راه ما قرار میده که بیارزشی رو به ما ثابت کنن.
اگر ما در درون با خودمون بیادبیم، انسانهایی سر راه ما قرار میگیرن که این بیادبی رو به ما اثبات کنن.
اگر ما احساس بیلیاقتی میکنیم، دیگران میان و اینا رو اثبات میکنن.
و برعکس!
اگر شما در درون ارزشمند باشید، جهان هستی برای شما دست میزنه و همیشه شما رو تشویق میکنه.
اگر شما به خودتون احترام بذارید، خودتون دوست داشته باشید، کسانی میان دور شما که شما را دوست دارند.
و این نکات رو رعایت بکنید. ما دیگران، آینهی ما هستند.
وقتی کسی میاد میگه که فلانی بده، فلانی حسوده، فلانی بیاحترامی میکنه، من میفهمم این در درون اون شخص هست.
و اوایلش یه کمی درکش سخته، خیلی سخته، ولی با شکرگزاری ما به پذیرش میرسیم.
و متوجه میشیم که یک نیروی غیب و نامرئی داره زندگی ما رو مدیریت میکنه به نام “احساس”.
که این احساس از قلب ما میاد.
و ما اگر این احساس رو نتونیم کنترل بکنیم، در واقع اون ندای قلبمون رو نمیشنویم.
چون ما قلبمون به مرور آسیب دیده. نه این قلبی که برای ما میزنه و پمپاژ خون میکنه، نه.
قلب واقعی که به خداوند وصله، چاکرای قلب منظورمه.
که خیلی خیلی باید مراقب باشید.
همونی که سنگ شکرگزاری و شبا سه تا ضربه میزنید به قلبتون و بابت اتفاقهای خوب شکرگزاری میکنید یا سپاسگزاری میکنید بابت نعمتهاتون.
اون چاکرا باید باز بشه به مرور.
الله اکبر از این شکرگزاری که همه کار میکنه و هنوزم خودم نمیدونم که از چه طریقیه.
خودمم تو مسیر دارم مطالعه میکنم، تحقیق میکنم. و میدونم که این قلب با ما صحبت میکنه و باید صداش بشنویم.
ما اینقدر حرف میزنیم و اینقدر در ذهنمون که، همون فکر، افکار هست که دو نفر هستن که همیشه درگیرن با هم، اصلا اجازه نمیدن که ما صدای قلبمون رو بشنویم.
و این دوست ما با شکرگزاری تونست صدای قلبش بشنوه و برای خودش ارزش قائل بشه، خودش دوست داشته باشه.
در نتیجه، جهان هستی تمام اطرافیان ایشون را تغییر داد، رفتارشون، و باعث شد که دوست داشتن درون خودش در بیرون بهش اثبات بشه.
و حال دلش عالی بشه.
دوستتون دارم
در پناه حق
خدانگهدار.
شما خودجوی عزیز نظر و کامنتتون رو میتونین در پایین این قسمت درج کرده و اگر تجربه مشابهای دارید نیز بنویسید.