برای استفاده از سایت راندخت، نیاز به راهنمایی داری ؟!

از قعر فقر تا مدار فراوانی،این داستان باید با دل شنید

از قعر فقر تا مدار فراوانی،این داستان باید با دل شنید

داستان راندخت-از قعر فقر تا مدار فراوانی،این داستان باید با دل شنید!

سلام به همه عزیزان امیدوارم حال دلتون عالی باشه.
من فرهمند هستم، توراندخت، و در این ویس می‌خوام سری داستان‌های راندخت رو براتون تعریف کنم،

بیشتر هدفم از این داستان این هست که دستان خداوند رو در زندگی‌مون ببینیم،
چون قرار نیست خداوند چیزی رو به ما بده، چیزی رو تو زنبیل بذاره بفرسته در خونه ما.
خداوند از طریق انسان‌ها به ما کمک می‌کنه.

و الان براتون یه داستان تعریف می‌کنم، ببینید که چقدر دستان خداوند در زندگی مهمه.
عزیزی به من معرفی شد چند روز قبل، از طریق مهسا عزیز که ایشون در شرایط خیلی خیلی بدی هستند و همه دارن پول جمع می‌کنن به این خانم کمک بکنن.
ولی اون هد اصلی که داشت پولا رو جمع می‌کرد، به مهسا جون زنگ زده و گفته که از فرهمند بپرس که ما باید چیکار کنیم.

من به مهسا جان گفتم ببین، به این افراد هر چقدرم پول بدی فایده نداره، من تجربه کردم که اینا افکارشون فقیره.
یعنی پول بدی، دوباره یه مسئله پیش میاد و همیشه باید به اینا پول بدی. و گفتم شمارشون بدید من باهاشون تماس بگیرم.

حالا چند روز پیش وقت داشتم و تماس گرفتم و دیدم اون عزیز ما رو اصلا تحویل نگرفت و گفت: شما کی هستین؟
گفتیم: ما فرهمندیم، زنگ زدیم با شما صحبت کنیم.
گفت: من جایی هستم، وقت ندارم.
به مهسا جون گفتم: ولی حالش بهتر از من بود! اصلا نیاز به کمک نداره.

دیروز دیدم یه پیامکی اومد برای من که «شما کی وقت دارید من با شما صحبت کنم؟» یه شخص ناشناسی بود.
امروز دیدم که یه شماره به من زنگ زد و خب من چون همیشه موبایلم رو سایلنت هست،
من چند ساله موبایلم سایلنته، اصلا برام عجیبه اگه موبایلم زنگ بخوره!

زنگ زدم بهشون، گفتم که: با من تماس گرفتید؟
گفت که: شما با من تماس گرفتید.
گفتم: نه، شما با من تماس گرفتید.
گفت: نه خانم، شما چند روز پیش با من تماس گرفتین. من جایی بودم، نمی‌تونستم صحبت کنم.

گفتم: آها، فهمیدم.
و اومد درد دل شروع بکنه، گفتم خانم، من می‌دونم شرایطت چیه، که من هیچ اطلاعاتی نداشتم فقط میدونستم که یه سری مسائلی داره.
گفتم: ببین، دیگه بدتر از این نیست که نون شب نداری بخوری، صاحب‌خونه جوابت کرده، یا همسر داری، حمایتت نمی‌کنه،
یا همسر داری، خدای‌نکرده معتاده، یا اینکه طلاق گرفتی و تنهایی و چندتا بچه هم رو دستت مونده،
و الانم داری قرض می‌کنی از مردم که ببینی فردا چی میشه؟

گفت: بله دقیقا.
گفتم: ببین، من اصلا نمی‌خوام بشنوم شما چی می‌گید. شما بشنو.
و یه سری نکاتی بهت میگم، یه سری درس‌ها رو بهت میدم. اگر این درس‌ها رو اون‌جوری که من میگم تمرین بکنی،
شما سال جدید رو با یک شخصیت جدید، با یک دنیای جدید شروع به زندگی می‌کنی و هرگز هرگز دیگه به این مدار برنمی‌گردی.

گفتم: تلگرام داری؟ گفت: نه.
گفتم: واتساپ داری؟ گفت: نه.
گفت: من یه تلفن همش دارم، یه گوشی معمولی. و سه تا بچه دارم. همسرم ندارم.

من یه لحظه یادم افتاد که این شرایطش چیه. چون من وقتی با یه شخص جدید صحبت می‌کنم، یهویی یادم میاد که مثلا به فلانی زنگ بزن.
اونم شرایطش مثل این بود و بیدار شد.

یادم افتاد به اون دوست داستان راندخت، زنگ زدم به اون دوستمون، کنفرانس کردم و گفتم: یادته در چه شرایطی بودی؟
گفت: هیچ وقت یادم نمیره.
گفتم: یه دوست عزیزی پشت خطه، و دوست دارم که شما بهش بگید چیکار باید بکنه.

اتفاقا هم اسمم بودن. من می‌گفتم مثلا فریبا ۱، فریبا ۲…
اینا با هم یه چند دقیقه‌ای صحبت کردن و تو این صحبت‌ها، من یه موضوع خیلی جالبی رو کشف کردم…

الله اکبر از این شکرگزاری الله اکبر از این دستان پرمهر خداوند در زندگی ما که قدرش رو نمیدونیم.
و الله اکبر از این کائنات جهان هستی که هر لحظه داره به ما پیام میده و ما اینقدر در خوابیم که متوجه نمیشیم.
این دوست عزیز، اون دوست عزیز رو راهنمایی کرد و گفت:
ببین، من فکر نمی‌کنم هیچ‌کس تو دنیا شرایطش از من بدتر بوده باشه، مثل قبلا من.
من ازدواج کرده بودم، دو تا بچه داشتم، بعد شوهرم معتاد دراومد، جدا شدیم. بچه‌های من الان پدرشون یک بارهم بهشون زنگ نزده.
اصلا نمی‌دونه اینا زنده‌ان، هستن، نیستن، کجان.

و من این دوتا بچه رو پدر و مادرم نگه داشتن، چند سال طبقه پایین خونه پدرم زندگی می‌کردم.
بعد ازدواج کردم با یه نفر که باز اونم مواد مصرف می‌کرد، ولی دوسش داشتم و از صفر شروع کردیم.
یادمه که موقعی که زندگیم شروع کردم، تو یک مغازه بود، و ما فقط ۲ متر موکت داشتیم، همین.
هیچی دیگه نداشتیم. با هم کار کردیم، تلاش کردیم، وسایل خونه خریدیم.

و من تعهد داده بودم که بچه‌هام پیش خودم نیارم.
یه روزی، که ما داشتیم سخت کار می‌کردیم و ناامید بودیم، یه روز رفته بودیم یه جا که یه چایی بخوریم یا یه قهوه.
یه آقایی اومده بود که داشت به یه عده درس می‌داد که اونا مواد مصرف می‌کردن.
گفت: من شماره اون آقا رو گرفتم باهاش تماس گرفتم،
گفتم: شوهر منم درگیر این موضوع هست، دلم می‌خواد کمکمون کنید.

اون آقا به همسر من کمک کرد. هم همسر من ترک کرد، هم اینکه یه کاری بهش معرفی کرد، و همسرمن رفت سر کار.
اون آقا من رو هم به یه تولیدی معرفی کرد، و من وقتی رفتم اون تولیدی، اون خانم من معرفی کرد به شکرگزاری.
و گفت: من یه روزی هیچی نداشتم، فقط دار و ندارم ۱۲ میلیون تومن بود با شکرگزاری یه خونه ۶۰۰ میلیونی خریدم، و این کارگاه تولیدی رو زدم.

و می‌گفت: ما تو این کارگاه تولیدی، فقط به جای موزیک و اخبار اینا، فقط ویس‌های شما رو گوش می‌کردیم، کارمون بود هر روز،هممون.
و من، دوره اول، پدرشوهرم یه ماشین به ما داد، یک ماشین دویست و خورده‌ای میلیونی اومد داد به ما اولین معجزه این بود.

ولی دیگه راه‌ها برای ما باز نشد، و فهمیدم احساس من بد بود، من با احساس بد شکرگزاری می‌کردم، من با گریه شکرگزاری می‌کردم،
من با التماس شکرگزاری می‌کردم.
و خب دیگه اوایل، هرچی زنگ می‌زدم، به من کمک می‌شد، ولی بعد دیگه خانم فرهمند به ما کمک نکرد.
حتی ما ۴۰ روز نون شب نداشتیم بخوریم و یک جمله من تغییر داد گفت:
«قرض کردن رو گناه بدون» و من دیگه دست از قرض کردن برداشتم.
یهویی، احساسم به خودم عوض شد و من حسم به خودم عوض شد و امیدوار شدم و ایده‌ای برای من اومد.
این ایده رو من رفتم دنبالش و به لطف خدا، الان روزی دو تا سه میلیون درآمد دارم با عشق کار می‌کنم.
صبح زود، با همسر و بچه‌هام میریم محصولات رو می‌خریم، موزیک می‌ذاریم، ویس‌های خانم فرهمند رو می‌ذاریم،
بعد تو راه صبحانه می‌خوریم، بعد میریم اونا میخریم، همسرمن سرکارش پیاده میشه میره، من میرم این هارو تحویل مشتری‌هام میدم و پول نقد می‌گیرم و اینقدر این قشنگ دوست ما را به شکرگزاری دعوت کرد.
گفت: «ببین، اگر می‌خوای از این بدبختی دربیای، فقط چیزی که بهت میگن رو گوش بده. نه با احساس بد.»

یه نکته خیلی خیلی جالب اینجا بود: دستان خداوند اون خانمی بود که اون خانم رو آورده بود تو شکرگزاری الله‌اکبر از این شکرگزاری…

و مورد دومی که گفت، این بود: ببین، تجسم خلاق رو دست کم نگیر. من از قدرت تجسم خلاق برای نابودی خودم استفاده می‌کردم.
شبا فقط می‌گفتم چرا فلانی داره من ندارم، چرا فلانی وضعش خوبه و من نیستم.
من از حسادت داشتم می‌مردم، من آدم بدی بودم، من آدم ناشکری بودم، یادم رفته بود که زندگیم با دو متر موکت شروع کرده بودم.

و یه روز، نگاه کردم، دیدم من همه چی دارم تمام وسایل خونه من هست، ولی من نمی‌دیدم.
چون همیشه بالاتر از خودم رو می‌دیدم و حسادت می‌کردم.

نکته جالب اینجاست که دستان خداوند رو خیلی جدی بگیرید.
وقتی کسی میاد تو مدار شکرگزاری و واقعا درک می‌کنه، باید به دیگران کمک بکنه.

همون‌جور که من یه روزی خودم بیدار شدم و وارد دنیای جدید شدم، و فهمیدم دنیا چقدر قشنگه، چقدر انسان‌ها خوبن،
چقدر فراوانی هست، چقدر نعمت هست، چقدر شادی هست،
و همه‌چیز در درون خودمون هست و من خودم مانع بودم.

شما خودتون مانع هستید.
نمی‌ذارید اونا در دنیای واقعی بیان طرفتون، با باورهای مخربی که دارید.

و زمانی که من وقتی می‌بینم این عزیزمون در مشهد، یه خانواده ۴ نفره، اینقدر خوشحالن، واقعا خدا رو شکر می‌کنم و بابت دستان پرمهر خداوند در زندگیم واقعا سپاسگزارم. شماها هم دستان خداوند هستید.
شماها همتون می‌تونید کمک بکنید و این کشور عزیز ایران رو نجات بدیم.
ما لیاقت بهترین‌ها رو داریم.

من کشور ایران رو خیلی دوست دارم و هرگز فکر مهاجرت نکردم.
نمیگم مهاجرت بده، فقط میگم من فکرش رو نکردم، گفتم بمونم شاید بتونم به چند نفر کمک کنم.

از این عزیزمون در مشهد خیلی خیلی سپاسگزارم.
قرار شد ویس ضبط کنه با لهجه شیرین و جذابش، برای ما یه ویس بفرسته.
منم تو گروه می‌ذارم. خودش خیلی قشنگ تعریف می‌کنه، شرایطش و بیداریش رو، و چقدر قشنگ بیان می‌کنه.

و این عزیزمون هم قرار شد فردا من براش یه کتاب پست کنم.
گفتم: از امشب شروع کن.
حتی این دوستمون در مشهد گفت: ببین، تا کتاب دستت برسه ۴ روز طول می‌کشه.
این چهار روز رو از دست نده و شروع کن به شکرگزاری، چون بعدا حسرت به دلت می‌مونه که چرا اون چهار روز زودتر بیدار نشدی.

و اینکه این عزیز ما میگه: من شکرگزاری می‌کردم، ولی با احساس بد شکرگزاری می‌کردم.
من الان با خوشحالی، با شادی، با احساس خوب شکرگزاری می‌کنم.

و بیدار شد و اون عزیزمون هم داستان بعدی راندخت، ایشالا فکر کنم داستان‌های پنجم یا ششم بشه.

از اون عزیزمونم من براتون تعریف می‌کنم که چه اتفاق‌های قشنگی براش خداوند رقم زده، چه چیزای خوبی رو خلق کرده و جذب کرده.

ما انسان‌ها، دستان خداوند هستیم، ما انسان‌ها باید همدیگه رو دوست داشته باشیم.
دانشمندا کوچک‌ترین ذره در دنیا رو کشف کردن که عشقه، اگر عشق در درون شما جاری بشه، همه‌چی حله.
عشق جایی هست که پاکی باشه، نور باشه. یک انسانی که رو خودش کار کرده باشه فقط می‌تونه عشق درونش باشه.
و امیدوارم که سراسر عشق باشید و نور و تا می‌تونیم، عزیزان رو به شکرگزاری دعوت کنیم و شادی رو به خونه‌ها ببریم.

چون خداوند جایی میره که شادی و نور و عشق باشه.
جای تاریک نمیره.
جایی که استرس باشه، نمیره.
جایی که غم و ناشکری باشه، نمیره.

اول باید حالمون خوب باشه تا زمانی که حالمون خوب نشه، خداوند تو اون خونه نمیاد ما باید خداوند رو دعوت کنیم، با شکرگزاری.

امیدوارم که این داستان به جانتان نشسته باشه.
مثل همیشه دوستتون دارم.
در پناه حق
خدانگهدار.

شما خودجوی عزیز نظر و کامنت‌تون رو میتونین در پایین این قسمت درج کرده و اگر تجربه مشابه‌ای دارید نیز بنویسید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *