
از تلخی سالها تا شیرینی یک لبخند عاشقانه..!
گاهی برای تغییر، لازم نیست دنیا عوض شه؛ فقط کافیه خودمون رو پیدا کنیم.
این داستان، روایت یک زن قوی و ساکته که سالها در رابطهای سرد و بیروح گیر کرده بود.
نه عشق، نه آرامش، نه امید… فقط خستگی از بودن با کسی که نمیتونست ببخشدش.
شاید تصور کنی چنین رابطهای فقط با طلاق یا فاصله گرفتن درمان میشه؛ اما معجزهاش از جایی شروع شد که اصلا انتظارش نداشت…
از یه سفر، سفری که نهتنها فضای زندگی مشترکش رو عوض کرد، بلکه دلش رو تکون داد، چشمش رو باز کرد، و قلبش رو نرم کرد.
ادامه داستان رو که بخونی، میفهمی بخشیدن چطور، زندگی رو از نو میسازه…
نمیتونستم ببخشم : کد دستاورد ۱۲۲۳۴۷#
سلام عرض میکنم خدمت استاد بزرگوارم.
انشاءالله که حال دلتون عالی باشه، وقتتون بخیر استاد جان.
من یک مطلبی میخواستم خدمتتون عرض کنم در مورد زندگیم، در مورد روابطم که شما همه رو در جریان هستین.
یک سفری برامون پیش اومد، این سفر رو ما رفتیم با همسرم که پنج، شش سال هست که با همدیگه خیلی رابطه عالی و گرمی نداشتیم،
و خیلی سرد بودیم نسبت به همدیگه. حالا یک سری کارهایی که ایشون کرده بودن تو زندگی مشترکمون،
من نمیتونستم ایشون رو ببخشم به هیچ وجه.وقتی با شما آشنا شدم، تقریبا یک سال، هشت، نه ماه پیش توسط یکی از دوستانم، حالا من شکرگزاریها رو انجام میدادم،
ولی الان متوجه میشم که این شکرگزاریها، شکرگزاری دلی نبوده، با احساس خوب نبوده که اوضاعم حتی شاید بعضی مواقع بدترم میکرد،
چون احساس خودم بد بود نسبت به زندگی، نسبت به همسرم، رابطم بدتر میشد.ولی از هفته قبل که این سفر برامون پیش اومده، ما رفتیم و برگشتیم، واقعا من تحولی تو خودم احساس میکنم؛ یک تحول عالی.
یک آدم دیگهای شدم، تونستم دلی، تونستم که واقعی همسرم رو ببخشم، یک آرامش خاصی دارم واقعا الان.
یک وقتایی خودم با خودم میگفتم که ایشون اگه بازنشست بشه، بخواد تو خونه باشه،
من واقعا چه کار میکنم؟ نمیتونم یک لحظهام تحملش کنم.ولی الان خیلی خوشحالم، حسم نسبت بهش عوض شده، حسم خوب شده.
همه اینا رو مدیون شما هستم استاد عزیزم، به خاطر تکنیکهایی که انجام میدم.
تکنیکهایی که انجام میدم، واقعا دلیه، واقعا عشق میکنم، لذت میبرم، اصلا کیف میکنم.هر کدوم از تکنیکها، حالا از صد قدم، تکنیک بینهایت، نمیدونم، از روح برتر خواستن، هرچی، هرچی که از شما یاد گرفتم، همه رو انجام میدم.
دعاهایی که بهمون یاد دادید، قبل از اینکه من چشمام باز بکنم، صبح که میشه بخوام یک روز عالی و خوبی داشته باشم، همه رو انجام میدم.و به این درک رسیدم که واقعا من این مدتی هم که تو شکرگزاری بودم، چه قبل از اون، اون پنج، شش ساله، واقعا جهنمی که داشتم،
به خاطر این بود که خودم تغییر نکرده بودم و همیشه از بقیه انتظار داشتم که چرا این کار میکنن؟
چرا رفتارشون با من اینجوریه؟ چرا احترام نمیذارن؟ خب اولیشم همسرم بود.ولی وقتی اومدم رو خودم کار کردم، به این درک رسیدم که اولین کسی که میتونه کمک بکنه به من، خود خود من هستم.
واقعا اون خود واقعیم رو تونستم تا حدودی بهش دست پیدا کنم، باهاش ارتباط برقرار کنم.
به خاطر همین، الان خدا رو هزار مرتبه شکر که حس و حال خودم عالیه، آرامش خیلی زیادی دارم.همسرم رو بخشیدم، اول که خودم رو بخشیدم، بعدم همسرم که اصلا نمیتونستم ببخشم.
هر وقتم که حرف میشد یا با خودم یه گوشه مینشستم، گریه میکردم، میگفتم من نمیتونم به خاطر کارایی که کرده ببخشم.ولی واقعا این میخوام بگم که وقتی آدم رو خودش کار میکنه، به قول شما استاد بزرگوار، دنیا بیرونشهم تغییر میکنه.
آدما اصلا رفتارشون با آدم تغییر میکنه و این به وضوح من دیدم.خواستم این مطلب رو خدمتتون عرض کنم و خیلی خوشحالم که دارمتون، امیدوارم که خدا عمر با عزت بهتون بده.
امیدوارم که تا وقتی خودم عمر دارم، به درگاه خدا تو همین راه بمونم، ثابتقدم و روزبهروز پیشرفت بکنم،
و یک زندگی خوب و خوشی داشته باشم، چه برای خودم، چه برای فرزندانم و اطرافیانم.ممنونم بازم ازتون استاد بزرگوار.
تحلیل روانشناسی و علمی:
در روانشناسی، یکی از قویترین مفاهیم تحول فردی، “بخشش از درون” هست؛
نه بخشش برای رضایت دیگران، نه از روی اجبار یا فراموشی، بلکه بخشش بهعنوان یک عمل شفابخش برای خود فرد.
در این داستان، میبینیم که راوی سالها در یک رابطهی سرد و فرساینده زندگی کرده،
اما دلیل اصلی دردش درونی بوده، نه بیرونی. چرا؟
چون با وجود تلاش برای شکرگزاری، احساسات واقعیاش را انکار میکرده، و همین باعث شده حتی شکرگزاری،گاهی براش نتیجه معکوس بده.
طبق نظریههای روانشناسی مثبتگرا (مثل مارتین سلیگمن)، شکرگزاری زمانی اثرگذار و سازندهست که همراه با احساس اصیل و آگاهی عمیق باشه.
شکرگزاری سطحی یا زبانی، نهتنها آرامش نمیاره، بلکه گاهی باعث سرکوب احساسات و خشمهای نهفته میشه.
و این دقیقا همون چیزیه که راوی بهش اشاره کرده: «شکرگزاریهام از روی دل نبود، حالم بدتر میشد.»
اما نقطه تحول، جاییه که ذهن آگاه میشه؛ وقتی فرد به جای تمرکز بر تغییر دیگران، میفهمه که خودش باید شروعکننده باشه.
این پذیرش، باعث افزایش عزت نفس، رها شدن از نقش قربانی، و فعال شدن بخش شفادهنده مغز میشه.
راوی وقتی این مسیر رو شروع میکنه، رفتار همسرش هم تغییر میکنه.
این تغییر، همون چیزیه که در علم روانشناسی بهش میگن: “واقعیت بیرونی، بازتاب وضعیت درونی ماست.”
جمعبندی:
وقتی این تجربه رو خوندم، احساس کردم یه جرقه امید تو دل خیلی از زنها روشن میشه؛
اونایی که سالها تو رابطهای سرد و بدون عشق موندن،
اما هنوز ته دلشون یه نور کوچیکی هست که صداشون میزنه: “میتونی خودت نجات بدی.“
نکته مهم اینه که خودجو نگفت “همسرم عوض شد، پس من حالم خوب شد”،
برعکس،گفت: وقتی خودم بخشیدم و رو خودم کار کردم، همهچی عوض شد. این یعنی قدرت واقعی، درون ماست.
همهمون ممکنه یه دورههایی تو زندگیمون تجربه کنیم که از عشق خالی باشیم، از آرامش دور، از خودمون جدا.
اما وقتی تصمیم میگیریم بهجای تغییر دادن بقیه، برگردیم سمت خودمون ، همهچی کمکم رنگ میگیره.
من بهشخصه از این داستان، یاد گرفتم که بخشش واقعی یعنی آزاد کردن خودمون.
یعنی اینکه دیگه اسیر گذشته، خطاهای دیگران یا حتی اشتباهات خودمون نباشیم.
این مسیر ممکنه آسون نباشه، ولی وقتی قدم بذاری در این مسیر، خودت میشی چراغ روشن زندگیت.
و این یعنی شروع دوباره…
شما تاحالا تونستید کسی رو که فکر میکردید هیچوقت نمیتونید ببخشید، ببخشید؟